دقیقا از اول ترم ینی همون زمانی که لیست دروس اومد دنبال این بود که یه درس عمومیم رو ساختمون مرکزیمون بردارم و هر وقت که میرفتم گروه، کارشناس گروه، امروز و فردا میکرد اوایل میگفت صبر کن تا انتخاب واحد بشه بعدش گفت برو تا حذف و اضافه و اینقدر این روند برو و برگشت و صبر کردن ادامه پیدا کرد تا این که حذف و اضافه متاخرین که هیچ، حذف و اضافه ای که همه ورودیها با هم باز میشه هم تموم شد و یه ده روزی هم گذشت تهش گفت من این کارو نمیکنم. کارد میزدی به جای خون ازم آب پرتقال خونی بیرون مییومد رفتم با مدیر گروه صحبت کردم و خدایش خیلی منطقی برخورد کرد؛ گفت یه نامه بنویس منم امضا میکنم خودمم نامَتو میدم معاونت آموزشی ساختمون مرکزی، اگه هم موافقت نکردن چارهای نیست ولی من همون درسو توی همین ساختمون بهت میدم که واسه ترم دیگه که میخوای فارغ التحصیل شی اذیتت نشی.
یه یک هفتهای هر شب با کلی امید میرفتم برنامه هفتگیمو چک میکردم ولی هیچ اثری نبود که نبود!!! دیروز بعد یه هفته رفتم سراغ کارشناسمون که طبق معمول جمله من نمیدونم رو واسم تکرار کرد و منو بازم یاد این انداخت که هر وقت فارغ الاتحصیل شدم ازش بپرسم تو دقیقا چی میدونی که اینجا نشستی؟!؟ رفتم سراغ مدیر گروه که گفتش برو به خانم فلانی - کارشناس گروهمون - بگو که زنگ بزنه به ساختمون مرکزی و از اونجا پیگیری کنه بعدشم کلی واسه پروژهای که باهاش برداشته بودم راهنماییم کرد. دوباره رفتم سراغ همون خانمه که گفت من سرم شلوغه و حوصله ندارم زنگ بزنم!!! دوباره گفتم استاد فلانی (مدیر گروهمون) گفتن که شما تماس بگیرین اونم خیلی ریلکس گفت من این کارو نمیکنم! دقیقا منو انداخت رو دنده لج یکی از اون نگاههای عاقل اندر سفیه بهش کردم وگفتم باشه مشکلی نیست. این مشکلی نیست دقیقا معنی «هَشتَم برات» اراکیا رو داشت :)
فرداش که امروز باشه کفش آهنین پام کردم و رفتم دانشکده خودمون که کارشناسه بازم طوطی شد و جمله من نمیدونم رو تکرار کرد بعدشم گفت اگه خیلی مایلم برم سراغ ساختمون مرکزیمون منم رفتم که شخصا و حضوراً نامَم رو پیگیری کنم و بعد کلی این اتاق اون اتاق رفتن و کلی وقت فهمیدم که ای دل غافل! من باید قبل حذف و اضافه مییومدم، تازه نامم هم گُم شده :(( بهم گفتن که برو دوباره نامه بگیر بیار و اگه نامه رو امروز یا فردا نیاری دیگه بهت درس نمیدیم...
دوباره رفتم دانشکده خودمون و دوباره نامه نوشتم و دوباره رفتم از مدیر گروه امضا گرفتم و برای محکم کاری از رئیس دانشکده هم امضا گرفتم که رئیس دانشکده گفتش برو کارشناستون الان برات درسو برمیداره... رفتم سراغ کارشناسه دیدم رفته بایگانی بهش میگم میشه به این نامه یه نگاه کنید میگه نه من الان کار دارم برو دو ساعت دیگه بیا. حالا این که بدونین دقیقا داشت چی کار میکرد جالبه، داشت اتاق بایگانی رو تغییر دکوراسیون میداد!!! یه نگاه بهش کردم و گفتم آخه دو ساعته دیگه تایم اداری تموم میشه برگشته میگه مشکل من نیست برو بعدا بیا، نمیشه که هر وقت اومدی کارتو انجام بدم که!!! اون نامه رو من باید بفرستم که میگم باشه واسه بعد.
تو اون لحظه من دقیقا این شکلی بودم @_@ ؟_؟ چی میگه این؟؟؟ دوباره رفتم سراغ مدیر گروهم و ماجرای تلفن دیروزو حرفای امروزشو بازگو کردم. بنده خدا حسابی جا خورد؛ یه خرده فکر کردو گفتش خودت نامه رو دستی ببر آموزشِ ساختمون مرکزی. کلی ازش تشکر کردم و رفتم ولی ته دلم دقیقا حس توپ فوتبال رو پیدا کردم :'(
و اون ساختمون چون دیدن نقش توپ فوتبال رو خوب بازی میکنم شروع کردن به پاس کاری و درنهایت بازم کارم لنگ یه تلفن به امور مالی بود میگفتن برو تصفیه کن بیا این در حالی بود که 45 هزار تومنم طلبکار بودم بعد دو قرن و اندی وقت توضیح کردن که من طلبکارم نه بدهکار بازم رسیدم به این جمله که "من حوصله ندارم تلفن بزنم تا بخش مالی فایلتو باز کنه!!!"
همه انرژیم تحلیل رفت؛ از صبح این همه دوندگی کرده بودم که به این جمله برسم «من حوصله ندارم تلفن بزنم!!!»
یه راست رفتم آموزش شروع کردم به حرف زدن که من الان باید چی کار کنم؟! واقعن باید برم شرق شهر، بخشی که کادر اصلیه مالیه بگم فایلمو باز کنن؟! با هر جملهای که میگفتم حس کردم کم کم داره صدام بلندتر میشه دیگه آرامش صبحمو نداشتم هم خسته شده بودم هم گشنه هم تشنه هم عصبانی، خیلی خودمو کنترل کردم که داد نزنم دیگه داشت اشکم درمییومد که یه دفعه یکی از استادام مثل فرشته نجات از پشت سرم صدام کرد و وقتی بهم گفت فلانی چته؟ مثل یه دختر کوچولو بغض کردم و اشک تو چشام حلقه بست...
همیشه همین طوریم وقتی اذیت میشم همه چیزو تو خودم نگه میدارم و به محض این که به یکی که باهاش نزدیکم میرسم بغض میکنم و گاهی هم گریه و صد البته دردودل.
این استادم که گفتم جوونه حدودا 30 سالشه یه ترم اومد دانشکده ما ریاضی مهندسی برداشت دو تا کلاس بهش دادن یه کلاسش سی و اندی نفر بود و اون یکی تایمش که من و دوستام بودیم 7 نفر، همه هم دختر :D من و دو تا از دوستام با هم بودیم تو این کلاس و این باعث میشد که کلاس رسما رو هوا باشه :)) جاتون خالی اون کلاس خیلی خوش گذشت ولی پدری از این استاد بخت برگشته درومد که اون سرش ناپیدا =)) خاطرات اون کلاس برام لذت بخش ترین خاطرات دانشگاهیمه ^_^ مگه میتونست ما ها رو ساکت کنه من و دوستام دیگه تو کلاس رسما تو سرو کله هم میزدم شوخی میکردیم و اون چهار نفر دیگه مثل بچه مثبتا ساکت و آروم. اوایل که اومده بود سر کلاس وقتی دید ما هی میگیم هی میخندیم هی زنم، زنم راه مینداخت که ینی من زن دارم بعدش که دید نه بابا اینا اصلا منو تحویل نمیگیرن سعی میکرد خودشو قاطی بحثا و خندههامون کنه ولی ما تحویلش زیاد نمیگرفتیم. کم کم یه رابطه خوب استاد شاگرد پیدا کردیم که تا الان هم ادامه داره و هر دفعه که حتی از دور من یا دوستام میبینیمش میریم وایمسیم یا خود استاده مییاد حرف میزنیم و کلی میگیم میخندیم :)
یه دفعه هم شیطون رفت تو جلدمون؛ از فیس بوک اون بنده خدا رفتیم رو وال زنش و عکسای خودش با زنش و چند تا عکس تکی زنشو هم لایک کردیم :D چند روز بعد که با استاده کلاس داشتیم استاده نمیدونست بخنده به کارمون یا دعوامون کنه :)) تهشم دعوامون نکرد و کلی به این کارمون خندیدیم :D
گاهی اوقاتم سر کلاس بحث میکردیم ینی این بحثا بیشتر بین منو استاد بود تا بقیه بچههای کلاس و نتیجه اینا بحثا تصویری شد از من برای اون استاد: یه دختر درسخون، شیطون، منطقی، حاضر جواب و قوی که در بدترین شرایط هم خودشو نمیبازه و نه براش مفهومی نداره
کلا با جنبه بودیم هم من و دوستام و هم استاد و این باجنبه بودن باعث شده بود که علاوه بر رابطه استاد و دانشجو با هم دوست باشیم جوریکه با استاد شوخی می کردیم و گاهی هم بهم متلک میپروندیم و میخندیدیم و این برامون عادی بود ولی برای بقیه خب یه خرده عجیب غریب بود...
این قدر از این استاده حرف زدم که حرف اصلی موند :) کجا بودیم؟ آهان، همون طور که بغض کرده بودم واسه استادم همه چیو تعریف کردم و اونم با لبخند و لحن شوخش سعی میکرد آرومم کنه: نگاش کن دختر به این گندگی داره گریه میکنه جمع کن این قیافه رو. پس کوش اون لبخند جادوییت که همه چیو حل میکنه؟! تو چقدر تغییر کردی اون دانشجوی سابقم کوش؟ و طبق معمول یه خرده سر به سرم گذاشت...
خلاصه یه خرده که با استاد حرف زدم با حرفاش و اطمینان به این که استاد کمکم میکنه آرامشمو بدست آوردم ولی هنوز همون حس بد رو داشتم و خودش باهام اومد بخش مالی و اون خانومه هم به خاطر استاد قبول کرد که زنگ بزنه و استاد بهم گفت که چه کارم حل شد یا حل نشد بهش یه سری بزنم و رفت دنبال کارش. منم دوباره شدم توپ فوتبال، اول اینقدر دوندگی کردم که فایل مالیم باز شد بعد ظرفیت درس رو باز کردن و درنهایت گفتن که فایلم باز شده و بعدش هر چی سعی کردم انتخاب کنم نشد. دوباره رفتم و اومدم گفتن برو یه نیم ساعت دیگه بیا. توی این تایم رفتم دفتر استادم یه خرده با استاد حرف زدیم و معلوم شد که استادم شده معاونت آموزشی و همه اینا به خاطر استادمه... موقعی که داشتم خداحافظی میکردم گفت: برادرانه روی کمک من حساب کن اگه کارت درست نشد خودم شخصا درستش میکنم و بعد کلی تشکر خداحافظی کردم...
و این بار فایلم باز شد و تونستم انتخاب کنم یووووووهوووو ^_^ دیگه اون حس بدو نداشتم...
یه پارتی خوب بهت حس اطمینان میده، یه استاد خوب بهت آرامش میده و یه دوست خوب همیشه هواتو داره. نتیجه گیری اخلاقی این که: با استادتون دوست باشین :D
فردا میخوام برم سراغ کارشناسمون و بهش یه جوری بفهمونم که من علاوه بر اون درسی که میخواستم یه درس دیگه هم گرفتم :P دوست دارم واکنش اون لحظه شو ببینم وای چی حالی میده دیدن قیاقهش توی اون لحظه ^_^
یه یک هفتهای هر شب با کلی امید میرفتم برنامه هفتگیمو چک میکردم ولی هیچ اثری نبود که نبود!!! دیروز بعد یه هفته رفتم سراغ کارشناسمون که طبق معمول جمله من نمیدونم رو واسم تکرار کرد و منو بازم یاد این انداخت که هر وقت فارغ الاتحصیل شدم ازش بپرسم تو دقیقا چی میدونی که اینجا نشستی؟!؟ رفتم سراغ مدیر گروه که گفتش برو به خانم فلانی - کارشناس گروهمون - بگو که زنگ بزنه به ساختمون مرکزی و از اونجا پیگیری کنه بعدشم کلی واسه پروژهای که باهاش برداشته بودم راهنماییم کرد. دوباره رفتم سراغ همون خانمه که گفت من سرم شلوغه و حوصله ندارم زنگ بزنم!!! دوباره گفتم استاد فلانی (مدیر گروهمون) گفتن که شما تماس بگیرین اونم خیلی ریلکس گفت من این کارو نمیکنم! دقیقا منو انداخت رو دنده لج یکی از اون نگاههای عاقل اندر سفیه بهش کردم وگفتم باشه مشکلی نیست. این مشکلی نیست دقیقا معنی «هَشتَم برات» اراکیا رو داشت :)
فرداش که امروز باشه کفش آهنین پام کردم و رفتم دانشکده خودمون که کارشناسه بازم طوطی شد و جمله من نمیدونم رو تکرار کرد بعدشم گفت اگه خیلی مایلم برم سراغ ساختمون مرکزیمون منم رفتم که شخصا و حضوراً نامَم رو پیگیری کنم و بعد کلی این اتاق اون اتاق رفتن و کلی وقت فهمیدم که ای دل غافل! من باید قبل حذف و اضافه مییومدم، تازه نامم هم گُم شده :(( بهم گفتن که برو دوباره نامه بگیر بیار و اگه نامه رو امروز یا فردا نیاری دیگه بهت درس نمیدیم...
دوباره رفتم دانشکده خودمون و دوباره نامه نوشتم و دوباره رفتم از مدیر گروه امضا گرفتم و برای محکم کاری از رئیس دانشکده هم امضا گرفتم که رئیس دانشکده گفتش برو کارشناستون الان برات درسو برمیداره... رفتم سراغ کارشناسه دیدم رفته بایگانی بهش میگم میشه به این نامه یه نگاه کنید میگه نه من الان کار دارم برو دو ساعت دیگه بیا. حالا این که بدونین دقیقا داشت چی کار میکرد جالبه، داشت اتاق بایگانی رو تغییر دکوراسیون میداد!!! یه نگاه بهش کردم و گفتم آخه دو ساعته دیگه تایم اداری تموم میشه برگشته میگه مشکل من نیست برو بعدا بیا، نمیشه که هر وقت اومدی کارتو انجام بدم که!!! اون نامه رو من باید بفرستم که میگم باشه واسه بعد.
تو اون لحظه من دقیقا این شکلی بودم @_@ ؟_؟ چی میگه این؟؟؟ دوباره رفتم سراغ مدیر گروهم و ماجرای تلفن دیروزو حرفای امروزشو بازگو کردم. بنده خدا حسابی جا خورد؛ یه خرده فکر کردو گفتش خودت نامه رو دستی ببر آموزشِ ساختمون مرکزی. کلی ازش تشکر کردم و رفتم ولی ته دلم دقیقا حس توپ فوتبال رو پیدا کردم :'(
و اون ساختمون چون دیدن نقش توپ فوتبال رو خوب بازی میکنم شروع کردن به پاس کاری و درنهایت بازم کارم لنگ یه تلفن به امور مالی بود میگفتن برو تصفیه کن بیا این در حالی بود که 45 هزار تومنم طلبکار بودم بعد دو قرن و اندی وقت توضیح کردن که من طلبکارم نه بدهکار بازم رسیدم به این جمله که "من حوصله ندارم تلفن بزنم تا بخش مالی فایلتو باز کنه!!!"
همه انرژیم تحلیل رفت؛ از صبح این همه دوندگی کرده بودم که به این جمله برسم «من حوصله ندارم تلفن بزنم!!!»
یه راست رفتم آموزش شروع کردم به حرف زدن که من الان باید چی کار کنم؟! واقعن باید برم شرق شهر، بخشی که کادر اصلیه مالیه بگم فایلمو باز کنن؟! با هر جملهای که میگفتم حس کردم کم کم داره صدام بلندتر میشه دیگه آرامش صبحمو نداشتم هم خسته شده بودم هم گشنه هم تشنه هم عصبانی، خیلی خودمو کنترل کردم که داد نزنم دیگه داشت اشکم درمییومد که یه دفعه یکی از استادام مثل فرشته نجات از پشت سرم صدام کرد و وقتی بهم گفت فلانی چته؟ مثل یه دختر کوچولو بغض کردم و اشک تو چشام حلقه بست...
همیشه همین طوریم وقتی اذیت میشم همه چیزو تو خودم نگه میدارم و به محض این که به یکی که باهاش نزدیکم میرسم بغض میکنم و گاهی هم گریه و صد البته دردودل.
این استادم که گفتم جوونه حدودا 30 سالشه یه ترم اومد دانشکده ما ریاضی مهندسی برداشت دو تا کلاس بهش دادن یه کلاسش سی و اندی نفر بود و اون یکی تایمش که من و دوستام بودیم 7 نفر، همه هم دختر :D من و دو تا از دوستام با هم بودیم تو این کلاس و این باعث میشد که کلاس رسما رو هوا باشه :)) جاتون خالی اون کلاس خیلی خوش گذشت ولی پدری از این استاد بخت برگشته درومد که اون سرش ناپیدا =)) خاطرات اون کلاس برام لذت بخش ترین خاطرات دانشگاهیمه ^_^ مگه میتونست ما ها رو ساکت کنه من و دوستام دیگه تو کلاس رسما تو سرو کله هم میزدم شوخی میکردیم و اون چهار نفر دیگه مثل بچه مثبتا ساکت و آروم. اوایل که اومده بود سر کلاس وقتی دید ما هی میگیم هی میخندیم هی زنم، زنم راه مینداخت که ینی من زن دارم بعدش که دید نه بابا اینا اصلا منو تحویل نمیگیرن سعی میکرد خودشو قاطی بحثا و خندههامون کنه ولی ما تحویلش زیاد نمیگرفتیم. کم کم یه رابطه خوب استاد شاگرد پیدا کردیم که تا الان هم ادامه داره و هر دفعه که حتی از دور من یا دوستام میبینیمش میریم وایمسیم یا خود استاده مییاد حرف میزنیم و کلی میگیم میخندیم :)
یه دفعه هم شیطون رفت تو جلدمون؛ از فیس بوک اون بنده خدا رفتیم رو وال زنش و عکسای خودش با زنش و چند تا عکس تکی زنشو هم لایک کردیم :D چند روز بعد که با استاده کلاس داشتیم استاده نمیدونست بخنده به کارمون یا دعوامون کنه :)) تهشم دعوامون نکرد و کلی به این کارمون خندیدیم :D
گاهی اوقاتم سر کلاس بحث میکردیم ینی این بحثا بیشتر بین منو استاد بود تا بقیه بچههای کلاس و نتیجه اینا بحثا تصویری شد از من برای اون استاد: یه دختر درسخون، شیطون، منطقی، حاضر جواب و قوی که در بدترین شرایط هم خودشو نمیبازه و نه براش مفهومی نداره
کلا با جنبه بودیم هم من و دوستام و هم استاد و این باجنبه بودن باعث شده بود که علاوه بر رابطه استاد و دانشجو با هم دوست باشیم جوریکه با استاد شوخی می کردیم و گاهی هم بهم متلک میپروندیم و میخندیدیم و این برامون عادی بود ولی برای بقیه خب یه خرده عجیب غریب بود...
این قدر از این استاده حرف زدم که حرف اصلی موند :) کجا بودیم؟ آهان، همون طور که بغض کرده بودم واسه استادم همه چیو تعریف کردم و اونم با لبخند و لحن شوخش سعی میکرد آرومم کنه: نگاش کن دختر به این گندگی داره گریه میکنه جمع کن این قیافه رو. پس کوش اون لبخند جادوییت که همه چیو حل میکنه؟! تو چقدر تغییر کردی اون دانشجوی سابقم کوش؟ و طبق معمول یه خرده سر به سرم گذاشت...
خلاصه یه خرده که با استاد حرف زدم با حرفاش و اطمینان به این که استاد کمکم میکنه آرامشمو بدست آوردم ولی هنوز همون حس بد رو داشتم و خودش باهام اومد بخش مالی و اون خانومه هم به خاطر استاد قبول کرد که زنگ بزنه و استاد بهم گفت که چه کارم حل شد یا حل نشد بهش یه سری بزنم و رفت دنبال کارش. منم دوباره شدم توپ فوتبال، اول اینقدر دوندگی کردم که فایل مالیم باز شد بعد ظرفیت درس رو باز کردن و درنهایت گفتن که فایلم باز شده و بعدش هر چی سعی کردم انتخاب کنم نشد. دوباره رفتم و اومدم گفتن برو یه نیم ساعت دیگه بیا. توی این تایم رفتم دفتر استادم یه خرده با استاد حرف زدیم و معلوم شد که استادم شده معاونت آموزشی و همه اینا به خاطر استادمه... موقعی که داشتم خداحافظی میکردم گفت: برادرانه روی کمک من حساب کن اگه کارت درست نشد خودم شخصا درستش میکنم و بعد کلی تشکر خداحافظی کردم...
و این بار فایلم باز شد و تونستم انتخاب کنم یووووووهوووو ^_^ دیگه اون حس بدو نداشتم...
یه پارتی خوب بهت حس اطمینان میده، یه استاد خوب بهت آرامش میده و یه دوست خوب همیشه هواتو داره. نتیجه گیری اخلاقی این که: با استادتون دوست باشین :D
فردا میخوام برم سراغ کارشناسمون و بهش یه جوری بفهمونم که من علاوه بر اون درسی که میخواستم یه درس دیگه هم گرفتم :P دوست دارم واکنش اون لحظه شو ببینم وای چی حالی میده دیدن قیاقهش توی اون لحظه ^_^
- ۹۳/۰۷/۲۸