تو یه شب سرد زمستونی، ملا تو رختخوابش خوابیده بود که یه دفعه صدای غوغا و هیاهو از کوچه بلند میشه. زن ملا بهش میگه برو بیرون و ببین که چه خبره. ملا: به ما چه، بگیر بخواب. زنش: ینی چی که به ما چه؟ پس همسایگی به چه دردی میخوره!؟!
سر و صداها ادامه داشت و ملا که میدونست اَره دادن و تیشه گرفتن با زنش فایدهای نداره با بیمیلی لحافو روی خودش میندازه و میره توی کوچه. مثل این که دزدی برای دزدی رفته بود خونه یکی از همسایهها ولی صاحب خونه متوجه شدش و دزد نتونسته بود چیزی برداره.
دزد توی کوچه قایم شده بود همین که دید کم کم همسایهها به خونههاشون رفتن و کوچه خلوت شده، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پیش خودش فکر کرد که از هیچی که بهتره! به طرف ملا دویید، لحافشو کشید و به سرعت دویید و تو تاریکی گم شد...
وقتی ملا به خونه برگشت، زنش ازش پرسید: خُب، چه خبر بود؟؟؟ ملا هم جواب داد: هیچی، دعوا سر لحاف من بود و زنش هم تازه متوجه شد لحافی که ملا روش انداخته بود دیگه نیست.
و چون وسایلم رو گذاشته بودم پیش دوستم که دوباره برگردم ساختمون خودمون، هیچی جز کیف پولم همراهم نبود. فلشمم رو هم گذاشتم توی جیبم؛ نگوووو که جیبــــم ســـــورااااخ بود و فلش 16 گیگم رو که خعلی دوستش میداشتم و چند سال پیش گرونم خریده بودم، گم کردم


هیـــــچی دیگه نتیجه اخلاقی رفت و آمد دیروز، دعوا سر فلش هستی بود!
الانم دارم میرم یه فلش دیگه بخرم

- ۹۳/۱۰/۰۸