پلاک دردسرساز...

پلاک دردسرساز...

خدایا ... !
دستانم را زدم زیر چانه ام ...
مات و مبهوت نگاهت می کنم ...
طلبکار نیستم ...
فقط مشتاقم بدانم ... ته قصه چه می کنی با من ... ؟

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

خب از سال 94 تا الان خیلییی اتفاقا افتاده ب ترتیب میگم میرم اگه چیزیم جاموند بعدا ادیت میکنم :دی

سعی میکنم به ترتیب زمانیی که یادمه بگم برم جلو اول از همه آقای الف. خب اواخر سربازیی الف، الف عکس دو نفره مونو گذاشت بود پروفایلش و ایل و تبارش تبریک گفتن و مادرشم پیشنهاد داده بود که با مادرم حرف بزنن و روزی که با الف رفتیم بیرون که این موضوعو به من بگه از شانس خوشگلم یکی از بستگان خعلی نزدیک ما رو دید و بعدشم الف این موضوعو مطرح کرد و من مخالفت کردم با توجه به این که الف کار نداشت و هنوز سرباز بود چون میدونستم خانواده م قبول نمیکنن خلاصه این بحث همچنان ادامه داشت تا این که یه شب بهش گفتم که با شرایط الان اگه خواستگاری هم بیاین من خودم جوابم منفیه هوچی دیگه اینو که گفتم آقا قهر کرد یکی دو روزی ازش خبری نبود که عادی بود با توجه به قهرهای چند ماهش که روز دوم دیدم رو پروفایلش عکس گذاشته با یه دختر دیگه بغل کرده چیک تو چیک لاو تو لاو ... اصلا نمیتونم بگم چ حالی شدم هم میخندیدم هم گریه میکردم میدونستم که پشیمون میشه و از سر لجبازیه ولی خب اون لحظه کاملا برام روشن بود که دیگه همه چی تموم شده و از هر چی گذشت کرده بودم از این نمیتونستم بگذرم...

خلاصه به دو هفته نکشید سر ده روز اسمس زد به غلط کردن و چیز خوردن و این چیزا تو کَت من نمیرفت یه گوشم در بود اون یکی دروازه ی مدتم که مثل روانیا بودم تا کم کم بهتر شدم و یه تور نوشتم با دوستم و شوهرش و اونجا با ی ایکس نامی آشنا شدم و ی مدتی با هم رفتیم و آمدیم تا فهمیدیم ب درد هم نمیخوریم ولی خب اون ایکس نام شد نقطه باز شدن چشمام و همون ته مونده علاقم شسته شد و تمام اون مدتی که با ایکس نام میرفتیم و میومدیم فقط دوست بودیم دوست معمولی نه حرفی از دوست داشتن بود نه ابراز علاقه فقط حرف بود از در و دیوار از بحثای فلسفی تا مسخره بازی و نقد فیلم و آهنگ و اب و هوا و روزمون...

ایکس کسی بود شبیه گذشته م با هدف، موفق و همه چیزایی که از یه ادم میخواستم و حتی میخواستم خودم اون ادم باشم تشویقم میکرد به همون چیزایی که ایده الم بود کار ورزش درس موفقیت زندگی و دیونگی... اما خب نشد حالا متاسفانه یا خوشبختانه شو نمیدونم اما هنوزم تحسینش میکنم (از چشام قلب میباره :دی)

خب وقتی چشام باز شد و فهمیدم چی لیاقتمه و ب چی قانع بودم (شکلک پوزخند بذارین) با زندگی قبلم خدافزی کردم... اینو زمانی فهمیدم که با تهدید الف ـ وقتی اومد جلوی در خونمون تا منو ببینه و من قبول کردم فرداییش ببینمش ـ رفتم دیدنش و تموم اون تایم حرفامو داد زدم و خودمو تخلیه کردم و اون گریه می کرد و من فقط ترحم داشتم نه دوست داشتن... دقیقا همونجا بود که فهمیدم خدافزی کردم با گذشته م (البته از اون تاریخ، الف همچنان دست به دامانه و من هم بیخیال)


نمیدونم گفتم یا نه، حالشم ندارم پستا رو زیر و رو کنم این وسطا دوست کارشناسیمم عقد کرد منم کارشناسیمو تموم کردم و ارشدم قبول شدم و ثبت نام کردم به جرات میتونم بگم اون یه ترمی که ارشد خوندم یکی از بهترین دوران زندگیم بود ^_^ در این حین دوست صمیمیم هم با کسی که دوستش داشت بالاخره ب خواستگاری و مراسم اصلی رسیدن. تو این برهه زمانی یه مدت مرز کشورای خارجی باز شد عموم و عمه م هم خانوادگی از ایران رفتن آلمان و پدر منم که عشق خارج، فیلش یاد هندوستان کرد و وقتی برادرمم کوکشو با ساز پدرم هماهنگ کرد دیگه مخالفتای و گریه های من تاثیری نداشت... شروع کردیم به جمع آوری و فروختن و آماده شدن برای رفتن؛ منم از دانشگاه انصراف دادم و یکی از امتحانا رو رفتم و الباقی رو نرفتم و خلاصه میکنم براتون که خود این یه داستانه بسی طولانیه دست به دامان شدمو به خواسته م رسیدم و نرفتیم :) ^_^ ینی مرزا بسته شد و خونه به فروش نرفت و کار اداریمونم که دلیل اصلی رفتن برادرم بود درست شد... به طور معجزه آسایی این تب واگیر به همون سرعت که شروع شده بود تموم شد و حالا من مونده بودم و تعجب محضم اصلا باورم نمیشد که همه چی تموم شده خیلی خوشحال بودم ولی خب اوضاع تغییر کرده بود دیگه درس و دانشگاه و کار نبود فقط کلاس زبان المانیی بود که اون روزی که رفته بودم انصراف بدم به اصرار و دعوای استادم با من که مثل ادم کور نباشم و لجبازی نکنم، نوشته بودم...


من از ده سالگی انگلیسی خوندم و نوشتم و دیوانه وار انگلیسی رو دوست داشتم حتی بیشتر از زبان فارسی ولی شاید باورتون نشه، به جرات میتونم بگم آلمانی قشنگترین زبان دنیاس! اوایل که سرکلاس میرفتم به زور بود ولی الان حتی بیشتر از انگلیسی دوستش دارم (قلب قلب)


خب تا رشته از دستم درنرفته بریم سراغ الباقی داستان... خب کجا بودیم؟!؟ آهان، رفتن که کنسل شد هستی موند و حوضش! :| نه میتونستم برگردم دانشگاه (به خاطر اینکه وقتی انصراف میدین 1/5 برابر شهریه ثابت ترم بعد که نرفتین رو باید پرداخت کنین) نه حوصله داشتم که بشینم خونه و دوباره برای ارشد بخونم خلاصه شروع کردم به گشتن برای کاری که زد و یه جای آشنا یافت شد و سه ماهم اونجا کار کردم و به دلیل استرس و گنداخلاق بودن مدیر و صدالبته عدم تجربه و دانش کافی من، از اونجا بیرون اومدم و دوباره روز از نو روزی از نو. البته باید بگم که برای رفتن به شرکت و کار هر روزه رفتن به کلاس آلمانی که یکسال میرفتم تعطیل شد :((

در این گیر و دار جَجَ (بخونین Ja Ja) یکی از همکلاسیای ارشدم پیشنهاد داد و دوست شدیم اما این بار هرچی بود رو دایره بود من گفتم قصد ازدواج برای دو سال آینده ندارم اونم گفت منم سربازی نرفتم و گذشته و ... خلاصه همه چی خوب بود به مدت 11 ماه. وقتی از شرکت قبلی که اومدم بیرون یه مدت بیکار بودم و چندجا مصاحبه رفتم و تا اینکه همه روزمه هام با هم قبول شد جَجَ هم پیشنهاد داده بود که یه روزمه به شرکت خودشون بفرستم که من ته دلم دوست نداشتم واسه همین دست نگه داشته بودم... خب وقتی همه روزمه هام با هم قبول شد تو پوست خودم نمیگنجیدم به قول ادبیاتیش :دی و انتخاب من گزینه ای بود که اسمش برند بود ولی تو رشته خودم نبود فکر کردم یه مدت کار میکنم و بعدشم میزنم بیرون ولی نشون به اون نشون که الان یه سال و اندی گذشته و هنوز همنجام :|



- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

پ.ن: الان چند روزه دارم این پستو هی مینویسم ینی چون قبل رفتن به سرکار مینویسم مجبورم هی هر روز تکمیلش کنم احتمالاً الباقیش تو پست بعدی باشه علی الحساب تا اینجا رو داشته باشین تا فردا  ;-)

  • ۹۶/۰۸/۱۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی