یکی از فوبیاهای عظیم من اینه که بعد از یه زلزله 8 ریشتری تهرانو تصور کنم؛ حتی فکرشم باعث میشه مو به تنم سیخ شه! امیدوارم که هرگز همچین چیزی پیش نیاد...
حالا بیاین یه خرده بزنیم تو فاز خنده ;-) یکی از همکارای من با خواهرش خونه مجردی دارن و از قضا دقیقاااا روبروی خونشون هم یه آتشنشانیه و اون شبی که زلزله اومد مثل این که همه واحدای ساختمونشون اومدن بیرون تو کوچه الا این همکار دوست داشتنیم تا بالاخره با زور خواهرش مییان پایین حالا سحرم خوابالوووو میگفت اومدیم پایین دیدیم سردده میگفت برگشتم به سمیرا گفتم بیا بریم بالا گفت نمیام اگه زلزله بیاد گیر کنیم چی؟!؟ سحرم خیلی خونسرد برمیگرده به یه مرده سن و سال دارِ آتشنشانی که روبروشون بوده میگه آقا کل این ساختمون تخلیه س اگه زلزله اومد من و خواهرم فقط این توییم اول ما رو نجات بدین :)) مردم یه خنده نمکینی میکنه میگه چشم در پناه خدا باشین و بعدم سحر دست سمیرا رو میگیره و راهشو میکشه میره بالا میگیره میخوابه :))
قسمت جالب بعدیش اینجا بود که تعریف میکرد رفتم بخوابم سرمو با گوشیم زیر میز گذاشتم همین حین خواهرش برگشته میگه خو بدبخت قطع نخاع میشی که اینجوری، (خود سحر بامزه تعریف میکنه، با لهجه بروجردی خودش میگه): قطع نخاع شم حداقل نفس که میکشم بعدم همون طوری که داشته پتوشو میکشیده رو خودش یه دفعه سیخ بلند میشه جلدی میره و تندی میاد میگفت سمیرا ی لحظه فکر کرد چی شده بعد که دیده با یه بسته پسته اومده و گذاشته کنار پول و مدارک و طلاها، میگفت داشت شاخ درمیاورد (آخه سحر خیلی خوراکی و غذا دوست داره) برگشته میگه تو این موقعیتم دست برنمیداری :)) میگفت بهش گفتم تو نمیفهمی من گشنه میمونم :)))
- ۹۶/۱۰/۰۴