جمعه ای که گذشت عقدکنون دخترِ خاله کوچکم بود. نه شده بود و نه خیلی سعی نکرده بودم که خودمو برای بله برونش برسونم (با شرایط کاریم) ولی برای عقدش دلم میخواست باشم لحظه ای که دیدمش با اون لباس و اون آرایش، لحظه ای که داشتم قند بالاسرش میسابیدیم و اون جملات معروف همیشگی رد و بدل میشد خیلی جلوی خودمو گرفتم ک گریه نکنم (باید بگم که دقیقا سر سفره عقد و بعد از چندین ماه میدیدمش)؛ بزرگ شدنش یهوو به چشم اومد درسته که نوزده سالش تموم شده بود و وارد بیست شده بود ولی برای من همون دختر کوچیکی بود که بغلش میکردم و دل به دل شیطنتاش میدادم... دقیقا همون حس دلتنگی و از دست دادنی رو داشتم که سر عقد راضی و عروسی شیما داشتم با این که مسافت بینمون دور بود، با این که این چند وقته یه خرده کدورت پیش اومده بود بینمون ولی حس دلتنگی داشت از همون لحظه خفه م میکرد :( از یه سمتی هم خوشحال بودم از این که بالاخره کسی رو پیدا کرده بود که بخواد بقیه زندگیشو باهاش تقسیم کنه و خیال همه راحت میشه که دیگه زندگیش به قول معروف سر و سامان گرفت... خلاصه ایشالا که خوشبخت بشن و نیمه گمشده سوسیس کالباس شده همه مون هم پیدا بشه :دی
- ۹۶/۱۰/۱۵