مردی به نام اوه (بخونید او وِه) وای عاشقش شدم ^_^ بذارین براتون تعریف کنم!
تهش میشه «همیشه پای یک ایرانی درمیان است :دی» خب خب شوخی نکردم کاملا جدی گفتم! داستان اینجوریه که یه پیرمرد بداخلاقی که به تازگی همسرش فوت کرده، بعد از اخراج از کارش، تصمیم به خودکشی میگیره اما تصمیمات اوه با اومدن یه خانواده ایرانی ک به خونهی روبرویِ اوه نقل مکان میکنه بهم میخوره و پروانه (شخصیت دوم کتاب) اونو به چالش میکشه و اوه آپدیت میشه به ورژن پدربزرگ دوست داشتنی ^_^
داستان تو فیلم و کتاب کلا جا به جایی زمانی داره و خب از اونجایی که نمیشه همه چیز کتابو تو فیلم گنجوند فیلم خیلییی خلاصه شده س پیشنهاد من اینه ک اول کتابو بگیرین بعد فیلمو ببینید.
با خوندن قسمت اول کتاب عاشق شخصیت لجوج «اوه» ی کتاب شدم و با دیدن فیلمش، عاشق رولف لاسگارد ـ یازیگر نقش اوه ـ شدم مخصوصا از اونجایی که تو کتاب نمیتونستم تصور شفافی از حرکت دست اوه داشته باشم و به تصوراتم عینیت واضحی داد :دی واقعا عالی بازی کرد
پی نوشت: فحشای دادنای پروانه هم تو فیلم جذاب بود برام ^_^ یا اون لحن بیان اوه برای کلمه احمق (ای دی یُت ـ به قول اوه) الان از چشام قلب میباره
جمع بندی: تو لایه لایه های یه آدم بداخلاق و عبوس، میتونه یه آدم دوست داشتنی وجود داشته باشه که از قضا خیلی مهربون باشه... یاد بگیریم که قضاوت نکنیم!
*****************************************************************************
قسمتایی از کتاب:
- اوه پنجاه و نه سال دارد. اتومبیلش ساب است. با انگشت اشاره طوری به کسانی اشاره می کند که ازشان خوشش نمی آید که انگار آن ها دزد هستند و انگشت اشاره اوه چراغ قوه پلیس! (منظورم از حرکت دست اوه این بود؛ کاملا برام غیر ملموس بود)
- کسی که بد است فرق دارد با کسی که می تواند بد باشد
- معلوم است که سفر با اتوبوس ایده زنش بود. اوه اصلا نمی فهمید این کار چه فایده ای دارد. اگر مجبور بودند به جایی سفر کنند، می توانستند حداقل با ساب بروند، ولی سونیا اصرارش بر این بود که سفر با اتوبوس «رومانتیک» است و اوه در این میان به این موضوع پی برده بود که این «رومانتیک» ظاهرا خیلی مهم است.
*****************************************************************************
و اما راجع به فردیک بکمن داشتم سرچ میکردم اینا رو دیدم گفتم سرآغازی یا شایدم پایانی راجع به این نویسنده داشته باشیم؛
بکمن از سال ۲۰۰۸ تا ۲۰۱۵ در فضاهای مختلف وبلاگ نویسی میکرد. از ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۵ این کار را در cafe.se انجام میداد. همسرش ندا شفتی، پستهای بقیه را هم روی cafe.se میخواند و یک بار مطلبی را دید که در آن، از
مردی به نام اوه نام برده شده بود. مردی عصبانی و عبوس
که سر خرید بلیط یک موزه، به شدت داد و فریاد کرده بود و نهایتاً همسرش توانسته
بود او را ساکت کند. ندا پست را به بکمن
نشان داد و گفت: مثل تو میماند؛ حد وسط ندارد.
همین گفتگو باعث شد
که بکمن نیز، داستانهای مشابه دیوانهبازیها و خشمگین شدنهایش را در پستهای
وبلاگش بنویسد و نهایتاً یک روز پستی نوشت و در آن گفت: من مردی به نام اُوِه هستم.
او پستهای وبلاگش
را جمع کرد و سعی کرد با ترکیب آنها، یک داستان درست کند. داستانی که اگر چه
بارها توسط ناشران رد شد، اما در نهایت توانست با تیراژ میلیونی به بیش از سی زبان
مختلف دنیا عرضه شود.
بکمن پس از انتشار کتاب خود
و موفقیتهای اولیهی آن، پست خداحافظیاش را در وبلاگ cafe.se نوشت و سایت و بلاگ شخصی خود
را راهاندازی کرد.
بعدا نوشت: من خودم ترجمه فرناز تیمورازوف، نشر نون (۱۳۹۶) رو خوندم.