پلاک دردسرساز...

پلاک دردسرساز...

خدایا ... !
دستانم را زدم زیر چانه ام ...
مات و مبهوت نگاهت می کنم ...
طلبکار نیستم ...
فقط مشتاقم بدانم ... ته قصه چه می کنی با من ... ؟

آخرین مطالب

۱۸ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
یه پست رمزی دارم مینویسم از جمعه 1 دی، هی تموم نمیشه! علت این که پست نداریم اینه بدانید و آگاه باشید ای اهل پلاک :دی
  • ۰
  • ۰

1. دیشب اومدم بخوابم دیدم خوابم نمیاد رفتم نشستم با دادشم GTA V زدیم... میدونستم صبح کلافه میشم ولی باز به خاطر داداشم نشستم بلکه ی کم بازی کنه موقع خواب موبایلمو آلارم گذاشتم واسه ساعت یه ربع به هفت که خواب نمونم نشون به اون نشون که از 6.20 بیدارم :|

2. راننده ماشینی که صبح سوار شدم به نظر یه ادم عادی میومد به محض این که نفر ثالث پیاده شد عوضی شد و شروع کرد به چرت و پرت گفتن و قربون صدقه رفتن و منم درجا پیاده شدم البته خدا رو شکر نزدیک بودم و زیاد پیاده نیومدم :)

3. اومدم اینجا میبینم یه گره کور داریم همکارم بخش دیگه م که خدای سوتیه داره غر غر میکنه که بخشتون سوتی داده این چ وضعشه همونجوری که وایسادم دارم نگاش میکنم یه آن تو ذهنم میاد که این استیکر خرگوشیه که دهنش زیپ داره و داره بسته میشه چقدر مناسبه الانه! و خنده م میگیره :)

4. اومدم پای سیستم نشستم 4 بار ری استارت کردم و نرم افزارا و صفحات وبمو باز و بسته کردم از بس سیستمه هنگ کرده :(

5. از وقتی اومدم نشستم پشت سیستم از شدت سرماخوردگی دارم خفه میشه هم فی فینم جاریه هم سردمه هم تنم درد میکنه به گمونم سرماخوردیگه خودشو نشون داده...

6. امروز عصرم متمایل به شب (منظورم شامه :دی) مهمونی دعوتم و هوچ کاری نکردم موها هپل، ابرو پاچه بزی، خودمم که خسته ینی داغان که میگن منم :( شاید نرم!

7. نزدیک دوران حمله سرخپوستا هم هستم نورِ علی نوره اوضاع...

8. آبدارچیمونم نیست برام یه لیوان چایی بیاره؛ حالا من هیچ وقت در طول روز چایی نمیخورما و هر بارم میپرسه چایی میخوری یا نه؟ امروز که هوس چایی کردم نیست... ینی خوش شانس تر از من امروز سراغ ندارم


بعدا نوشت: داشتم غرغر میکردم بنده خدا آبدارچیمون هم برام خرید کرد هم چایی آورد ^_^ (کلا خانوما غرغر که میکنن سبک میشن :دی)

  • ۰
  • ۰

GTA V

داداش عزیزم عاشق بازی GTA V هه، گرچه منم بدم نمیاد. قبلا که کامپیوتر بود و پلی تا یه مدت از سرش افتاد الان دوباره یه پلی 4 گرفته خدادتومن دستگاه و هر یه دونه CD شه، که بماند؛ آخر شب ما رو دعوت میکنه به تماشای یکی دو ساعت بازیش!!! قربونش برم اول به بهانه این که دلم برات تنگ شده و دور هم باشیم و اینا منو از رختخواب گرم و نرم عزیزم میکشه بیرون یا به بهونه پاستیل :D بعد که اومدم میگه بشین برام ترجمه کن اینا چی میگن یا این لِوِل رو بگو چ جوری رد کنم! خلاصه جاتون خالی ما قبلنا دور همی هر شب فیلم میدیدم الان GTA V  میبینیم :)))
  • ۱
  • ۰

اومدم پست نصفه کاره جمعه مو که نصفه نوشتم تا بعدا سر فرصت تکمیلش کنمو یه سروسامانی بهش بدم دیدم پیام دارم خوجال شدم کلی ^_^ آنلاین تر از من «سکوت محض» هه :دی بدوستمت مخاطب آنلاینم <3 بیا ی خرده گپ بزنیم کوشی؟!؟

  • ۱
  • ۰

ساعت 8

سلام چشام وا نمیشه از ساعت 7.30 صبح پشت این میز لعنتیم نشستم و دارم کارای مراجعه سر صبحو راه میندازم، اخلاقمم گه مرغیه به قول معروف :دی

دلتون نخواد دارم پاستیل میخورم :) ^_^

  • ۱
  • ۰

خوره

آقا شمام وقتی از یه آهنگ خوشتون میاد اینقدر گوش میدین تا حالتون بهم بخوره ازش و داد بقیه دربیاد یا من فقط اینجوریم؟!؟ 0_o

پی نوشت: الان رو آهنگ حس عاشقی حامد همایونه ^_^
  • ۱
  • ۰

فوبیا

یکی از فوبیاهای عظیم من اینه که بعد از یه زلزله 8 ریشتری تهرانو تصور کنم؛ حتی فکرشم باعث میشه مو به تنم سیخ شه! امیدوارم که هرگز همچین چیزی پیش نیاد...


حالا بیاین یه خرده بزنیم تو فاز خنده ;-) یکی از همکارای من با خواهرش خونه مجردی دارن و از قضا دقیقاااا روبروی خونشون هم یه آتشنشانیه و اون شبی که زلزله اومد مثل این که همه واحدای ساختمونشون اومدن بیرون تو کوچه الا این همکار دوست داشتنیم تا بالاخره با زور خواهرش مییان پایین حالا سحرم خوابالوووو میگفت اومدیم پایین دیدیم سردده میگفت برگشتم به سمیرا گفتم بیا بریم بالا گفت نمیام اگه زلزله بیاد گیر کنیم چی؟!؟ سحرم خیلی خونسرد برمیگرده به یه مرده سن و سال دارِ آتشنشانی که روبروشون بوده میگه آقا کل این ساختمون تخلیه س اگه زلزله اومد من و خواهرم فقط این توییم اول ما رو نجات بدین :)) مردم یه خنده نمکینی میکنه میگه چشم در پناه خدا باشین و بعدم سحر دست سمیرا رو میگیره و راهشو میکشه میره بالا میگیره میخوابه :))

قسمت جالب بعدیش اینجا بود که تعریف میکرد رفتم بخوابم سرمو با گوشیم زیر میز گذاشتم همین حین خواهرش برگشته میگه خو بدبخت قطع نخاع میشی که اینجوری، (خود سحر بامزه تعریف میکنه، با لهجه بروجردی خودش میگه): قطع نخاع شم حداقل نفس که میکشم بعدم همون طوری که داشته پتوشو میکشیده رو خودش یه دفعه سیخ بلند میشه جلدی میره و تندی میاد میگفت سمیرا ی لحظه فکر کرد چی شده بعد که دیده با یه بسته پسته اومده و گذاشته کنار پول و مدارک و طلاها، میگفت داشت شاخ درمیاورد (آخه سحر خیلی خوراکی و غذا دوست داره) برگشته میگه تو این موقعیتم دست برنمیداری :)) میگفت بهش گفتم تو نمیفهمی من گشنه میمونم :)))

جج گذشت 1

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید