سلام چشام وا نمیشه از ساعت 7.30 صبح پشت این میز لعنتیم نشستم و دارم کارای مراجعه سر صبحو راه میندازم، اخلاقمم گه مرغیه به قول معروف :دی
دلتون نخواد دارم پاستیل میخورم :) ^_^
سلام چشام وا نمیشه از ساعت 7.30 صبح پشت این میز لعنتیم نشستم و دارم کارای مراجعه سر صبحو راه میندازم، اخلاقمم گه مرغیه به قول معروف :دی
دلتون نخواد دارم پاستیل میخورم :) ^_^
یکی از فوبیاهای عظیم من اینه که بعد از یه زلزله 8 ریشتری تهرانو تصور کنم؛ حتی فکرشم باعث میشه مو به تنم سیخ شه! امیدوارم که هرگز همچین چیزی پیش نیاد...
حالا بیاین یه خرده بزنیم تو فاز خنده ;-) یکی از همکارای من با خواهرش خونه مجردی دارن و از قضا دقیقاااا روبروی خونشون هم یه آتشنشانیه و اون شبی که زلزله اومد مثل این که همه واحدای ساختمونشون اومدن بیرون تو کوچه الا این همکار دوست داشتنیم تا بالاخره با زور خواهرش مییان پایین حالا سحرم خوابالوووو میگفت اومدیم پایین دیدیم سردده میگفت برگشتم به سمیرا گفتم بیا بریم بالا گفت نمیام اگه زلزله بیاد گیر کنیم چی؟!؟ سحرم خیلی خونسرد برمیگرده به یه مرده سن و سال دارِ آتشنشانی که روبروشون بوده میگه آقا کل این ساختمون تخلیه س اگه زلزله اومد من و خواهرم فقط این توییم اول ما رو نجات بدین :)) مردم یه خنده نمکینی میکنه میگه چشم در پناه خدا باشین و بعدم سحر دست سمیرا رو میگیره و راهشو میکشه میره بالا میگیره میخوابه :))
قسمت جالب بعدیش اینجا بود که تعریف میکرد رفتم بخوابم سرمو با گوشیم زیر میز گذاشتم همین حین خواهرش برگشته میگه خو بدبخت قطع نخاع میشی که اینجوری، (خود سحر بامزه تعریف میکنه، با لهجه بروجردی خودش میگه): قطع نخاع شم حداقل نفس که میکشم بعدم همون طوری که داشته پتوشو میکشیده رو خودش یه دفعه سیخ بلند میشه جلدی میره و تندی میاد میگفت سمیرا ی لحظه فکر کرد چی شده بعد که دیده با یه بسته پسته اومده و گذاشته کنار پول و مدارک و طلاها، میگفت داشت شاخ درمیاورد (آخه سحر خیلی خوراکی و غذا دوست داره) برگشته میگه تو این موقعیتم دست برنمیداری :)) میگفت بهش گفتم تو نمیفهمی من گشنه میمونم :)))
روزای سختی رو دارم میگذرونم این سختی رو از پچ پچ بقیه و حتی در مواردی که ابراز میشه که رنگم پریده س و یا لاغر شدم و حتی پرتی حواسم، متوجه میشم... اونقدر که، امروز سر کلاس داشتیم تمرین حل میکردیم و من حواسم پرت سرکار، طوریکه چندین بار استادم صدام کرد برای حل تمرین تا از برهوت فکر و خیالم بیرون بیام :| و من امیدوارم به روزای بهتر ^_^ خوش خیال و شادم خودتونید :دی
امروز یکی از روزای استثنایی منه اگه گفتین چرا؟! چون خونم... در تموم 365 روز سال فقط 24 جمعه و 5 روز اول عید و عاشورا و تاسوعا تعطیلیم و حدس بزنین بعد از صبح که وبلاگ خونیم تموم شد چی کار کردم؟؟؟ دیدم شکمم بدجور قاروقور میکنه گفتم برم از خجالتش دربیام که میبینم بلــــــه هوچ غذایی موجود نیست :( خیلی کوزت وار وایسادم به آشپزی کردن و در عرض یه ساعت مواد لازانیا رو آماده کردم یه مرغ سرخ کردم برای زرشک پلو و یه مقدار مرغ هم اضافه تر سرخ کردم که نمیدونم باهاش چی کار کنم فکر کنم برای سه وعده غذا داریم حداقل :) نظر شما چیه؟ با مرغ چیا میشه درست کرد شکلک مفکور ;-)
پ.ن: نه این که آشپزی بلد نباشم کلا آشپزی دوست ندارم ولی دستپختم بد نیست و حتی تا ی حدی هم خیلی خوبه :-)
پیوند آدما همیشه به خون بستگی نداره! یه دوست دارم که از اول راهنمایی دوستیم ینی از 12 سالگیم تا الان تقریبا 15 سال میشه و واقعا خدا رو شاکرم به خاطر داشتنش تو زنگیم هر چی کلمه خوب بگم کم گفتم «دوست، همراه، رفیق، همکلاسی، همکار، همسایه، هم گروهی و ... و خواهر » الان بهم زنگ زده عیدو تبریک گفته حالمو پرسیده و این که چرا با داداشم و بقیه نرفتم شمال؟ و وقتی فهمید خوب نیستم دعوتم کرده برم خونشون گفتم نمیام حس سرما دارم گفت باشه پس سر راه برات آش میارم یه سرم بهت میزنم. دلم گرم میشه از بودنش و محبتاش مرسی که هستی