پلاک دردسرساز...

پلاک دردسرساز...

خدایا ... !
دستانم را زدم زیر چانه ام ...
مات و مبهوت نگاهت می کنم ...
طلبکار نیستم ...
فقط مشتاقم بدانم ... ته قصه چه می کنی با من ... ؟

آخرین مطالب
  • ۱
  • ۰

ساعت 8

سلام چشام وا نمیشه از ساعت 7.30 صبح پشت این میز لعنتیم نشستم و دارم کارای مراجعه سر صبحو راه میندازم، اخلاقمم گه مرغیه به قول معروف :دی

دلتون نخواد دارم پاستیل میخورم :) ^_^

  • ۱
  • ۰

خوره

آقا شمام وقتی از یه آهنگ خوشتون میاد اینقدر گوش میدین تا حالتون بهم بخوره ازش و داد بقیه دربیاد یا من فقط اینجوریم؟!؟ 0_o

پی نوشت: الان رو آهنگ حس عاشقی حامد همایونه ^_^
  • ۱
  • ۰

فوبیا

یکی از فوبیاهای عظیم من اینه که بعد از یه زلزله 8 ریشتری تهرانو تصور کنم؛ حتی فکرشم باعث میشه مو به تنم سیخ شه! امیدوارم که هرگز همچین چیزی پیش نیاد...


حالا بیاین یه خرده بزنیم تو فاز خنده ;-) یکی از همکارای من با خواهرش خونه مجردی دارن و از قضا دقیقاااا روبروی خونشون هم یه آتشنشانیه و اون شبی که زلزله اومد مثل این که همه واحدای ساختمونشون اومدن بیرون تو کوچه الا این همکار دوست داشتنیم تا بالاخره با زور خواهرش مییان پایین حالا سحرم خوابالوووو میگفت اومدیم پایین دیدیم سردده میگفت برگشتم به سمیرا گفتم بیا بریم بالا گفت نمیام اگه زلزله بیاد گیر کنیم چی؟!؟ سحرم خیلی خونسرد برمیگرده به یه مرده سن و سال دارِ آتشنشانی که روبروشون بوده میگه آقا کل این ساختمون تخلیه س اگه زلزله اومد من و خواهرم فقط این توییم اول ما رو نجات بدین :)) مردم یه خنده نمکینی میکنه میگه چشم در پناه خدا باشین و بعدم سحر دست سمیرا رو میگیره و راهشو میکشه میره بالا میگیره میخوابه :))

قسمت جالب بعدیش اینجا بود که تعریف میکرد رفتم بخوابم سرمو با گوشیم زیر میز گذاشتم همین حین خواهرش برگشته میگه خو بدبخت قطع نخاع میشی که اینجوری، (خود سحر بامزه تعریف میکنه، با لهجه بروجردی خودش میگه): قطع نخاع شم حداقل نفس که میکشم بعدم همون طوری که داشته پتوشو میکشیده رو خودش یه دفعه سیخ بلند میشه جلدی میره و تندی میاد میگفت سمیرا ی لحظه فکر کرد چی شده بعد که دیده با یه بسته پسته اومده و گذاشته کنار پول و مدارک و طلاها، میگفت داشت شاخ درمیاورد (آخه سحر خیلی خوراکی و غذا دوست داره) برگشته میگه تو این موقعیتم دست برنمیداری :)) میگفت بهش گفتم تو نمیفهمی من گشنه میمونم :)))

جج گذشت 1

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱
  • ۰

کلاغ دم بریده

امروز تو بخش داشتیم کار میکردیم ک دختر سرایدارمون ک کلاس اولیه اومد و تو توهمات بچگونه ش خودشو رییس دونست و ب هر کس نمره داد و به همکار جوگیرم و همکار دیگه م (ف نام - همون ک گفتم قراره اونم بره) بیست داد و ب من صفر 😔 بعدشم در توهمات بچگونه ش میگفت اخراجتون میکنم و من بی اراده یاد این ضرب المثل افتادم ک میگفت "تنها کسی ک ب ما نریده بود کلاغ دم بریده بود" و ب همکارم ف هم گفتم و کلی خندیدیم 😂

* محض خالی نبودن عریضه این چند خطو نوشتم وگرنه پست محسوب نمیشه 😉
  • ۱
  • ۰

روزای سخت

روزای سختی رو دارم میگذرونم این سختی رو از پچ پچ بقیه و حتی در مواردی که ابراز میشه که رنگم پریده س و یا لاغر شدم و حتی پرتی حواسم، متوجه میشم... اونقدر که، امروز سر کلاس داشتیم تمرین حل میکردیم و من حواسم پرت سرکار، طوریکه چندین بار استادم صدام کرد برای حل تمرین تا از برهوت فکر و خیالم بیرون بیام :| و من امیدوارم به روزای بهتر ^_^ خوش خیال و شادم خودتونید :دی

  • ۱
  • ۰

شکلات داغ

امرووووز دوشنبه ساعت 12.23 دقیقه ظهره پشت میزم نشستم و دارم تو دلم به همکار جوگیرم فحش میدم (که داره زیرآب اون یکی همکارمونو میزنه گرچه رفته تو بلک لیست ذهنم ولی خب نمیشه صددرصد ندیده ش گرفت چون جلوی رومه... ) و شدیدا هوس شکلات داغ کردم. خواننده فداکارم نداریم که برامون شکلات داغ بیاره :(
  • ۱
  • ۰
از در موسسه زبان که اومدش بیرون اولین فکری که از ذهنش گذشت اینه که چقدر سردهههه با این که کاپشن پوشیده بود ولی بازم سردش بود... تو ذهنش داشت این یه ساعت و نیم گذشته رو مرور میکرد و از ثانیه به ثانیه ش لذت برده بود و پیش خودش فکر میکرد وقتی این یه ساعت کلاس اینقدر حالشو خوب میکرد و بهش انرژی میداد، چرا زودتر این کارو نکرده بود؟!؟
داشت دو دو تا چهارتا میکرد که منتظر تاکسی بشه یا نه تهش از سرما طاقت نیاورد و جلوی اولین ماشینی که به نظرش مسافرکش بود دست تکون داد و نشست و چقدر خوشحال شد که راننده ماشین بخاریاشو روشن کرده دو تا فحشم زیرلب حواله مسافری که سمت کمک راننده نشسته بود کرد که شیشه رو پایین داده بود. آخر سر بیخیال شد و سرشو تو کتابش فرو کرد... تو همین گیرو دار یه زوج جوان هم سوار شدن و شروع کردن به ریز ریز حرف زدن و هستی سرشو بیشتر تو کتابش فرو برد که حواسش پرت نشه تموم تمرکزشو گذاشته بود روی حل تمرینش که خنده سرخوشانه و از ته دل دختر بغلی حواسشو پرت کرد دیگه نمیتونست تمرکز کنه برگشت یه نگاه بکنه بلکه مراعات کنن که یه آن دید دخترک بغلی سرشو رو شونه پسرک گذاشته و پسرک هم سرشو به سر دخترک تکیه داده و ریز ریز داره براش حرف میزنه و همزمان دست هم چفت گرفتن محکم محکم... یاد خودش افتاد و خنده ی محوی از گذشته دور روی لباش جا خوش کرد؛ دلش نیومد چیزی بگه و این بار خودشم کتابشو بست و سرشو به شیشه ماشین تکیه داد و سعی کرد فقط به این فکر کنه که هنوزم عشق هست ^_^
  • ۱
  • ۰

روز تعطیل من

امروز یکی از روزای استثنایی منه اگه گفتین چرا؟! چون خونم... در تموم 365 روز سال فقط 24 جمعه و 5 روز اول عید و عاشورا و تاسوعا تعطیلیم و حدس بزنین بعد از صبح که وبلاگ خونیم تموم شد چی کار کردم؟؟؟ دیدم شکمم بدجور قاروقور میکنه گفتم برم از خجالتش دربیام که میبینم بلــــــه هوچ غذایی موجود نیست :( خیلی کوزت وار وایسادم به آشپزی کردن و در عرض یه ساعت مواد لازانیا رو آماده کردم یه مرغ سرخ کردم برای زرشک پلو و یه مقدار مرغ هم اضافه تر سرخ کردم که نمیدونم باهاش چی کار کنم فکر کنم برای سه وعده غذا داریم حداقل :) نظر شما چیه؟ با مرغ چیا میشه درست کرد شکلک مفکور ;-)


پ.ن: نه این که آشپزی بلد نباشم کلا آشپزی دوست ندارم ولی دستپختم بد نیست و حتی تا ی حدی هم خیلی خوبه :-)



  • ۱
  • ۰

دلم گرم میشه

پیوند آدما همیشه به خون بستگی نداره! یه دوست دارم که از اول راهنمایی دوستیم ینی از 12 سالگیم تا الان تقریبا 15 سال میشه و واقعا خدا رو شاکرم به خاطر داشتنش تو زنگیم هر چی کلمه خوب بگم کم گفتم «دوست، همراه، رفیق، همکلاسی، همکار، همسایه، هم گروهی و ... و خواهر » الان بهم زنگ زده عیدو تبریک گفته حالمو پرسیده و این که چرا با داداشم و بقیه نرفتم شمال؟ و وقتی فهمید خوب نیستم دعوتم کرده برم خونشون گفتم نمیام حس سرما دارم گفت باشه پس سر راه برات آش میارم یه سرم بهت میزنم. دلم گرم میشه از بودنش و محبتاش ゜*顔、かわいい*゜ のデコメ絵文字 مرسی که هستی