پلاک دردسرساز...

پلاک دردسرساز...

خدایا ... !
دستانم را زدم زیر چانه ام ...
مات و مبهوت نگاهت می کنم ...
طلبکار نیستم ...
فقط مشتاقم بدانم ... ته قصه چه می کنی با من ... ؟

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

بی جنبه

آدم بی جنبه ای هستم ینی جنبه تعطیلات و اینترنت رو ب هم ندارم :)) از صبح نشستم وبلاگ میخونم و دوست جدید پیدا کردم ^_^ ی چند تاییشونم جزو پیوندا زدم که اگه خواستین بخونین ;-)
  • ۰
  • ۰

پاستیل درمانی

اندر حکایات دخترانه است که پاستیل بر هر درد بی درمان داوس و من نیز من باب این روایت یه کاسه پاستیل جلوی دست خود نهاده ایم و همان طور که تایپ میکنیم یکی هم نوش جان میکنیم ゜*きゃわ*゜ のデコメ絵文字 اینم عکسش جاتون خالی شدیـــــددددد

 

  • ۰
  • ۰

روز سه شنبه بالاخره رئیس اعظم اومد ولی قبل اومدنش همکار مسئول فعلی رفت دیشبش خطا رو از نکبت اعظم (مسئول قبلی که رفته) گرفت و اومد و درست یکی دوساعت قبل اومدن رئیس اعظم اومد گفت بیا حرف بزنیم و من به روش آوردم این بار و تنها چیزی که شد اینه که دیوار حاشا بلنده و فهمیدم ای دل غافل تهمتای دیگه ای هم در راهه از جمله این که بهش حسادت میکنم گرچه میدونم ی سری حرفا رو از دهن خودش نزد و از جانب بقیه گفت مثلا من روزای زوج تایمم زودتر تموم میشه و اغلب مواقع میمونم کارمو جمع میکنم از بس کار دارم و اون روز بین صحبتش برگشته میگه آره بچه ها میگن چطور قبلا تا هشت میموند میرفت همه دوراشو تو این ور اون ور میزد بعد میرفت الان تا شیش میشه میره!!! و من :| بودم... تو دلم گفتم بمونم هزار تا حرفه و تهمت، نمونمم داستانه...

  • ۰
  • ۰

بی رو باشیم

روز شنبه همکارم ـ همونی که گفته بودم رفته و الان برگشته ـ رفت با یکی از این رئیسامون حرف زده و بعضی چیزا رو براش تعریف کرد؛ بعدش که من رفته بودم یه سوال بپرسم خود اون فرد مسئله رو پیش کشیده بود و ازم پرسیده بود که قضیه این موارد درسته؟!؟ و من پاسخش رو موکول کردم که به این که بعد ساعت کاریم میام باهاتون حرف میزنم و قفل دهنمو باز کردم و تعریف کرده بودم هر چی که بوده و نبوده و اون شخص جواب داده بود که این قضیه رئیس و مرئوسی نداره و هم سطحین و من صحبت میکنم و این روند رو اصلاح میکنم و اشتباه از من بوده که سکوت کردم باید بی رو بود و به روی طرف آورد و مشکلات رو منعکس کرد و من یه آرامش نسبی پیدا کردم و باز هم سکـــوت کردم و چشم بستم روی رفتارای رئیس مأبانه همکارم. تا امروز که دیدم نه بازم رفتاراش تکرار میشه به روش آوردم گفتم کارا نوبتیه همه باید کار کنن با کمال پررویی برگشته میگه من نمیبینم تو کاری کنی!!! منم گفتم تو نمیبینی دلیل نمیشه من کار نکنم منم کارای خودمو دارم و بعد از اون بود که تونستم به کارای خودم برسم و تا ی جایی خودمو به روز کنم مثلا یک دهم...

و عصرررر اون همکارِ مسئول شده که شدیدا خودشو رئیس میدونه و خط رو از طرف فرد قبلی که مسئول بوده، میگیره برگشته برای من تعیین تکلیف میکنه که تو فلان کارو بکن منم گفتم من انجام نمیدم من تموم هفته گذشته این کارو کردم هر جوری حساب میکنم نوبت من نیست برگشته منو جریمه میکنه و منم خشمی عظیم دارم و هر آن مترصد فرصتم که کی رئیس اصلی واحدمون بیاد تا بهش بگم اینجا چه خبره، کی کی رو میخواد جریمه کنه؟!؟ ی فرد سطح پایین که به خاطر روابط، نه بخاطر صلاحیت، ی جایگاهی برای (من معذرت میخوام بابت کلمه ای که به کار میبرم) بیگاری پیدا کرده بدون افزایش حقوق و مزایا! بدون داشتن مهارت و دانش کافی با اعتماد بنفس کاذب که برای تخریب بقیه دست به تهمت و تخریب بقیه میزنه و هر کاری میکنه تا خودشو بالا بکشه، میخواد منو جریمه کنه؟؟؟


حس میکنم دارم میسوزم از شدت خشم!!!

  • ۰
  • ۰

تهمت

چندتا از تهمتایی که به من زدن اینه که من تو حسابا دست میبرم و به نوعی دزدی میکنم یا اینکه مثلا با مدیر شعبه سری و سری دارم یا اینکه خرابکاری میکنم... یه چیزی داره تو وجودم قل قل میکنه میجوشه و کم کم بالا مییاد و هر لحظه صبرم لبریزتر میشه میدونم که اینا خشم آتشفشانی درونمو فعال کرده و کم کم این آتشفشان داره روشن میشه و خاکسترشه که داره ریزه ریزه خودشو همه جا پخش میکنه...

  • ۰
  • ۰

شادمهر عزیزم

نُش... مخ داداش زدنی نشد :( ناخوآدآگاه دستم می ره و اولین آهنگو play میکنم شادمهر ـ سرنوشت


فقط اون قسمتش که میگه: «من که تسلیم تو بودم، از چه جنگی زخم خوردی، با کی میجنگی عزیزم، من ببازم تو نبردی دستمو دستمو بالا گرفتم نه واسه عقب نشینی... »


  • ۰
  • ۰

لیست

دارم لیست میچینم که حال بدمو خوب کنم:
1. پیاده روی
2. خرید درمانی
3. خوندن یه کتاب
4. نوشتن

از اونجایی که هوا خعلی سرده گزینه اول خود به خود حذف میشه... حوصله خریدم که ندارم پس اینم حذف به قرینه معنوی میشه؛ با چهارمی شروع کردم، نوشتم ولی خب مثل این که اونجور که باید تأثیر نداشت :( کلاسمم که از دوشنبه شروع میشه و من هنوز هوووچ کاری نکردم :|

برم مخ داداشی بزنم بلکه منو ببره بگردونه یه بادی به سرم بخوره بهتره!
  • ۰
  • ۰
امروز یکی از اون همکارایی که مثلا رفته بود، تشریف آورد و حرفایی رو که خودم میدونستم ولی پیش خودم میگفتم اشتباه شاید بکنم و شک داشتم رو بهم زد، تموم دروغا و حرفایی که به شدت باعث شد عمیقا به فکر برم که واقعا چرا؟!؟ گرچه همه اینا رو میدونستم ولی باز شنیدنش از یکی باعث میشد حس بدی بهم دست بده ـ همون «جز راست نباید گفت، هر راست نشاید گفت»...
از وقتی اون حرفا رو شنیدم احساس میکنم یه چیزی رو سینه مه و نمیذاره نفس بکشم... نمیتونم عمق احساسمو بیان کنم فقط میدونم ناراحت نیستم ولی حالم بده و به این فکر میکنم که ینی این همه بدی میشه تو وجود یه نفر آدم جمع بشه یه آدم مگه چقدر میتونه دو رو باشه که از یه طرف قول دوستی بده و از طرف دیگه زیرپای آدمو خالی کنه... دلم گرفت از این همه دورویی... میدونم که فردا شاید ببخشم و مثل همیشه به روشون نیارم ولی یه چیزی مثل خوره داره منو میخوره و تصمیم دارم استعفامو در اسرع وقت بدم بلکه نفس بکشم!
  • ۰
  • ۰

بهشت کوچیک من

این اسمیه که همیشه واسه خونه رویاییم میذارم خونه ای که شاید خیلی خاض نباشه و دکوراسیونشم اونقدر جنگولک بازی نداشته باشه ولی واسه من خاصه و محل آرامش و دوست داشتنی؛ واسه همینا بهش میگم «بهشت کوچیک من»

تصورات من از این محل رویایی محدوده و فعلا فقط ی اتاقش شفافه که اون اتاق سه سمتش از پایین تا سقف اتاق قفسه خورده و پره کتابه و یه مبل راحتی داره برای نشستن و لذت بخش ترین کار دنیا ینی خوندن کتابا... من و این همه خوشبختی چ کیفی میده

  • ۰
  • ۰

از بس این یه هفته ده روز ساندویچ کلاب و مگاکلاب خوردم کم مونده ساندویچ کلاب از چشام بزنه بیرون والاع :) آخه این روزا که از چهار نفر به دو نفر رسیدیم، خیلی شلوغیم و حتی بعضی روزا که شامل اکثر روزا میشن به نهار خوردن نمیرسیم و نهار پشت سیستمی خلاصه میشه به ساندویچ کلاب :( :) خلاصه یار خومشزه این روزام شده. الانم که دارم این پستو مینویسم در حال میل کردن ساندویچم هستم جاتون خالی :-*


پ.ن: دروغ نگم من کلابو هم صبح میخورم هم ظهر هم عصر :))

پ.ن 2: ناگفته نمونه که مارک نامینو با مزه گوشت به نظر من بهتره :دی