گاهی اوقات که اوضاع بین من و الف و مادرم سخت میشه، مثل امروز، همش پیش خودم فکر میکنم که اونایی که تو دوران عقدن چقدر مشکلات دارن؟؟؟ نه دختر خونهن و نه زن مردم! یه جورایی تکلیفشون مشخص نیست!!! و از هیچ چیز دوران عقدای طولانی، به اندازه مدیریتی که توی روابط خانواده و خودشون هست تعجب نمیکنم... خیلی سخته :(
و همین باعث میشه که توی تصمیمای آیندهم اینو در نظر داشته باشم که عقد و عروسیمو همزمان بگیرم!!!
از کجا به کجا رسیدم :) ماجرای امروز از این قراره که...
بعد یک هفته که قرار بود همو ببینیم، به علت محدودیت زمانی، توی رفت و آمدم توسط مامانم به خاطر زود تاریک شدن هوا، نشد که امروز همو ببینیم :(( چون الف ساعت 6.30 میرسید و اون ساعت محاله که بتونم برم دَدَر :(( و دو سه ساعت بعدتر تشریف بیارم خونه!
واسه همین وقتی زنگ زد و گفت که یه ربعه راه افتاده و حدود 6.30 میرسه بهش گفتم برگرده بره خونه و اونم چیزی نگفت ولی از لحن حرف زدنش مشخص بود که بهش برخورده... هعــــــی!!!
دلم براش تنگ شده و اون هم طاقچه بالا گذاشته و البته بهش یه مقداری حق میدم چون این هفته همش شیفت بوده ولی خب شرایط منو هم باید درنظر بگیره!
دیگه عقلم نمیرسه چی کار کنم