تو یه شب سرد زمستونی، ملا تو رختخوابش خوابیده بود که یه دفعه صدای غوغا و هیاهو از کوچه بلند میشه. زن ملا بهش میگه برو بیرون و ببین که چه خبره. ملا: به ما چه، بگیر بخواب. زنش: ینی چی که به ما چه؟ پس همسایگی به چه دردی میخوره!؟!
سر و صداها ادامه داشت و ملا که میدونست اَره دادن و تیشه گرفتن با زنش فایدهای نداره با بیمیلی لحافو روی خودش میندازه و میره توی کوچه. مثل این که دزدی برای دزدی رفته بود خونه یکی از همسایهها ولی صاحب خونه متوجه شدش و دزد نتونسته بود چیزی برداره.
اما امروز کولاک کردم و ولوم صدامو حسابی بالا بردم!


یه خرده دیگه تموم میشه 
رفته بودم مسافرت ^_^ تولد الف هم افتاده بود وسط مسافرت من! و چیزی که این روز رو مهمتر کرده بود این بود که سالای قبل روز تولدمون با هم قهر و کات بودیم به جز سال اول که تولد منو با هم جشن گرفتیم؛ پس به عبارتی این اولین سالی میشد که تولدش رو میخواستیم با هم جشن بگیریم که بر حسب اتفاق این مسافرت جور شد...