پلاک دردسرساز...

پلاک دردسرساز...

خدایا ... !
دستانم را زدم زیر چانه ام ...
مات و مبهوت نگاهت می کنم ...
طلبکار نیستم ...
فقط مشتاقم بدانم ... ته قصه چه می کنی با من ... ؟

آخرین مطالب

۲۱ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روزهایی...

روزهایی هست که باید زیرش خـــط کشید تا به چشمت بیاید...
روزهایی که وقتی روزهای دیگرت از دست می‌رود بتوانی راحت پیدایش کنی و با مروت دلت گـــــــَــــرم شود.
روزهایی که باید ازش چند کپــــی گرفت و در چند پوشه و چند کشو و لای کتاب‌های دیگر پنهانش کرد.
روزهایی که باید از روش نوشت و مثل تکه شعریـــــ از سعدی چسباند به در یخچال.
روزهایی که باید باهاش عکس یادگاریـــ گرفت و زیرش را حتما حتما تاریـــخ زد که وقتی آلبوم را ورق می‌زنی یک دفعه تو را ببرد به روزگـــار سپری شده.
روزهایی که دل را قـــُــــرص می‌کند...
روزهایی که تو در آن می‌خندیـــــ ،
در شهر من، روزهایی برای روزهای مبــــــــــــادا...
«پوریا عالمی»


  • ۰
  • ۰

دلم درد می‌کنه... یه علتش اینه که وضعیتم قرمزه :| ولی علت اصلیش عصبیه نشأت گرفته از یه لبخنده یه استهزاءِ سه سال پیش که نمی‌تونم فراموش کنم، که ببخشم و هنوزم اون صحنه خنده جلوی چشممه، اون خاطره انگار اصلا قصد رفتن نداره!

می‌خوام ببخشم فراموش کنم ولی نمی‌شه از اون صاحب خنده خوشم نمی‌یاد نه از ظاهرش نه از رفتارش نه از لحن پر ناز و عشوه‌اش، مخصوصا حالا که با اون فرد هم گروه شدم!!! البته بالاجبار!!!

خیلی برام سخته که باهاش عادی رفتار کنم... حرف می‌زنم در حد لزوم و اون حتی نمی‌دونه که من ازش بدم می‌یاد و لحظه لحظه اون ساعت برام سخت می‌گذره :(

همه چیز برمی‌گرده به اون خنده‌های متوالی و از سر تمسخری که دفعه اولی که اتفاقی من و آقای الف را با هم دید... جوری که منی که اون رو ندیده بودم دیدم. یه روز اتفاقی یه جای اتفاقی و حضور اون صاحب لبخند و خنده‌های روی اعصابم...

و هر وقت که اون فرد رو توی کلاس یا دانشگاه می‌بینم اون صحنه جلوی چشمم می‌یاد!!!

و من هنوز نمی‌تونم دلم رو با اون صاف کنم...

  • ۰
  • ۰
به نظر من اگه یه چیزی رو نگی با این که دروغ بگی کلی فرق داره، نداره؟! (شکلک هستی حق به جانب)
  • ۰
  • ۰

حـــــــق

راستش؛
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺣﻖ ﺑﺎ ﻣﻨـــــــــــــــــــــــــﻪ ،
فقط … ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺍﺛﺒﺎﺗﺸﻮ ﻧﺪﺍﺭﻡ …!
 
Jim Carrey

  • ۰
  • ۰

روزمرگی‌ها

همیشه می‌گن سالی که نکوست از بهارش پیداست؛ اما مثل این که امسال، سال من نیست اون از اول سال که دوستم فوت شد :'(( بعدش هم بحث‌های همیشگی با آقای الف و رفتنش به سربازی و استرس‌های سربازی و مریضی آقای الف زمانی که سربازی بود و مرخصی‌هایی که با میان وعده دیدار شروع یا تموم می‌شد و درنهایت بحث آخری که باعث شد باز قهر کنیم یه قهر طولانی که هنوزم ازش بی‌خبرم :(( این هم از فوت خواننده مورد علاقه‌م... همه مشکلات دانشگاهی هم، همچنان باقیست فقط از روزی به روزی دیگه و از جلسه‌ای به جلسه‌ای دیگه منتقل می‌شه و من الله توفیق ;)

  • ۰
  • ۰

هدف لازم شدم...!!!

هدف لازم شدم...!!! باید یه هدف پیدا کنم وگرنه افسردگی می‌گیرم

  • ۰
  • ۰
گاهی اوقات دنیا تنگ می‌شه کوچیک می‌شه اونقدر که تحمل نداره بعضی آدما رو توی خودش جا بده و مرتضی یکی از اون آدما بود :'(( نمی‌دونم باید بهش خونه نو رو تبریک بگم یا شایدم خداحافظی!!! در هر دو صورت مرتضی از بین ما رفته اما صداش همیشه یادش رو جاودانه می‌کنه... موزیکایی که باهاش دل خیلی‌ها رو بدست آوردش امروز تنها چیزی بود که از طرفداراش شنیده می‌شد...

زنده یاد کنار اسمت سنگینه، روحت شاد

Morteza pashayii


این آخرین شعریه که ازش هست؛ می‌خواست وقتی خوب شه بخونه :'(

«سرت رو برنگردوندی ببینی داره دنیا سرم آوار می‌شه

چقدر این صحنه تاریک رفتن داره تو زندگیم تکرار می‌شه

سرت رو برنگردوندی ببینی چقدر خواهش توی چشمات دارم

ببینی کاری از من برنمی‌یاد به جز این که ازت چشم برندارم»

دریافت
  • ۰
  • ۰

گِلــــه

شاید گاهی اوقات گله کنم که چرا این کارو کردم چرا اون کارو کردم اگه این کارو می‌کردم بهتر نبود اگه ... اما ... شاید ... ای کاش ... فلان و بهمان!!!

ولی تهش از اینی که پیش اومده راضیم! حالا اگه گفتین چرا؟! چون اگه اون تصمیما رو نمی‌گرفتم و اون کارا رو انجام نمی‌دادم، اینی نمی‌شدم که الان بودم و هستم!!! (یه همچین آدم خودشیفته‌ای هستم من )

  • ۰
  • ۰

پست شبونه

ساعت 1 و 53 دقیقه نصف شب یا بهتر بگم صبح!!!

اینجا تهران است،

از اتاق خوابم گزارش می‌دم :))

کم مونده لای چشام چوب کبریت بذارم، ولی این گزارش لعنتی همچنان ادامه داره :((


اِی تو روح من که هنوز بیدارم!!!


شب بخیر... نه!!! ینی صبح بخیر!!!

  • ۰
  • ۰

خوشحالی

خوشحالی ینی سه‌شنبه نباشه، سر ظهر با دوستت تصمیم بگیرین برین سینما! برید اونجا بلیطو باهاتون نصف قیمت حساب کنن بعد بگن درسته که هیچ کس دیگه‌ای نیست ولی ما فیلمو به خاطر شما اکران می‌کنیم ^_^
بعد شمام یه عالمه خوراکی بگیرین برین تو؛ سینما اختصاصی واسه خودتون باشه پاهاتونو بذارین رو صندلی جلویی و شروع کنین خوراکی خوردن بلند بلند راجع به فیلم حرف بزنین، جیغ بزنین، بخندین بدون این که نگران حضور بقیه باشین :D
بعدشم برین کافه کتاب و یه قهوه ترک خودتونو مهمون کنین و روزتونو تکمیل کنید...