پلاک دردسرساز...

پلاک دردسرساز...

خدایا ... !
دستانم را زدم زیر چانه ام ...
مات و مبهوت نگاهت می کنم ...
طلبکار نیستم ...
فقط مشتاقم بدانم ... ته قصه چه می کنی با من ... ؟

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

روزمره

تو سرم پر فکره و همشم تیکه تیکه همون جوری هم شما رو با خودم شریک میکنم:

1. دیشب زنگ زدم شهرکتاب که ببینم کتابمو آوردن گفتن سه شنبه که فردا باشه میارن باید یادم باشه عصرش برم بگیرمش نزنم تو کار پیچ.
2. زنگ زدم کلاسم ببینم کی استارتشه زدن زیر حرفشون از اول آذر گفتن نه ما گفتیم هفته اول آذر!!! باهاتون تماس میگیریم (همون پیچ مؤدبانه که برو دنبال نخودسیاه مزاحم نشو)
3. امروز همـــــــت کردم رفتم داروهامو گرفتم دقیقا شد 142.500 مخم سوت کشید ی چند تا کپسول و ی سرم شستشو و یه ضدآفتاب!!! هوچی دیگه از الان باید تا موقع حقوق دست به عصا راه برم :(( تازه تولد مادر گرامم دو روز دیگه س + پول قسطمم خرج کردم + کتابامم هنوز تحویل نگرفتم درنتیجه مانیشون پرداخت نشده :(( یاد ضرب المثل «بر آن کدخدا زار باید گریست که دخلش بود نوزده و خرج دویست :دی» افتادم. ددر رفتن هم که بعلهههه!
4. هنوز کتابای این ماهمو نخوندم بسی غمگینم شکلک های شباهنگShabahang
5. خیلی دلم میخواست با یکی از همکارام انگلیسی بخونم بعد دیدم پایه نیست بیخیالش شدم امروز خودش پیشنهاد داد بیا با هم بخونیم منم مذقوقانه استقبال کردم حالا فردا میرم کتاب بخرم
6. سر کارمم خعلییی کارای عقب افتاده دارم ینی جوری شده که پشت سیستم نهار میخورم اونم لقمه ای





من برم یه خرده آلمانی بخونم بلکه سر کلاس مثل این مریخیا نباشم وقتی حرف میزنه. فعلنیی
  • ۰
  • ۰

ادامه پست قبلی

توجه توجه همه سرجاشون آروم بشینن میخوایم بریم ادامه پست قبلی... (شما، آره همون شما، اون تب اضافه تو ببند میخوایم بریم سراغ الباقیش دههه... )
  • ۰
  • ۰

خب از سال 94 تا الان خیلییی اتفاقا افتاده ب ترتیب میگم میرم اگه چیزیم جاموند بعدا ادیت میکنم :دی

  • ۰
  • ۰

گرد و خاک روبی

سلام 

عجب گرد و خاکی نشسته اینجا :)) اومدم گرد و خاک روبی کنم با چند تا پست پی در پی... ینی تا اونجا که در اطلاعین پلاک تعطیل شد چند سال ولی خب از وقتی با مامانم حرفم شد و حرفایی که روزمره گی بودنو و بعضی مواقع از سر صمیمت و شایدم دلتنگی رو تو بحثمون به روم آورد، تصمیم گرفتم مجدد بنویسم نمیدونم خوبه یا بد ولی مطمئنم حداقل بهترین راه و مطئن ترین راه برای حرف زدنه... با من باشین ;-)

  • ۰
  • ۰

تعطیل شد...

به خاطر این که نمی‌تونم پست بنویسم و نوشتنم نمی‌یاد این بلاگ تا اطلاع ثانوی تعطیله ;)

  • ۱
  • ۰

مزه

عیدتون مبارک!!! ハートだよ。1つ のデコメ絵文字ハートだよ。1つ のデコメ絵文字ハートだよ。1つ のデコメ絵文字

حرفم نمی‌یاد ولی این چند جمله رو هم محض خالی نبودن عریضه می‌گم :دی یکی از دوستای مادرم هر سال، شبِ نیمه شعبان آش می‌پزه، دیروز اونجا کمک می‌کردم مسئول تزیین روی آش بودم جاتون خالی، آشش عالی بود مدیونین فکر کنین من به پیاز داغش دست برد زدم ولی خودمونیم پیاز داغش خیلی خوشمزه بود  
  • ۱
  • ۰

غیبت‌نامه :دی

سلام یا اتمام یه خداحافظی! هر کدوم که به نظر شما بهتره ;)

یه مدت خعلی خعلی طولانی نبودم... افکارم، روابطم قاطی پاتی شده بود و نیاز به تعمیر داشت، بعدشم یکی از دوستام داره وارد یه مرحله جدیدی از زندگیش می‌شد و می‌شه (همون قاطی مرغا شدن خودمونی :دی) و نیاز به همفکری داشت شدید... حالا برگشتم و می‌خوام که از نو شروع کنم!
کلی خبر دارم که براتون بگم...
  • ۰
  • ۱
بعد زنگا و اسمسای الف فکر کردم که باید جواب بدم تا دیگه زنگ نزنه، واسه همین دیروز بعد از ظهر براش اسمس زدم که «هر چی می‌خوای بگی رو اسمس کن» نتیجه باور نکردنی بود دیگه تماسا و اسمسا قطع شد تا امروز صبح... امروز صبح داشتم فکر می‌کردم که دیگه زنگ نزده و حتما متوجه شده که قضیه چقدر جدیه و این حرفا... همزمان شروع کردم به عکس گرفتن از یه مطلب که بعدا توی گوشیم بخونم که زنگ زد و بر حسب تصادف، تماس پاسخ داده شد (این شکلکه من بودم ) یه آن فکر کردم که قطع کنم بعد دیدم که زشته ما دو تا آدم بالغیم حرف می‌زنیمو منطقی حلش می‌کنیم و... همه این افکارم شاید پنج ثانیه هم نشد که از صدایی که از اون ور خط شنیدم تعجب کردم! همون دوستش بود که اون شب با خواهرش منو تا نزدیکای خونه رسوندن.

رابطه و کمک

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱
  • ۱
الو... الو... امتحان می‌کنیم :D صدای منو دارین؟!؟
یه نگاه به تاریخ آخرین پست که می‌ندازم می‌بینم خیلی چیزا هست که تعریف نکردم و چون اتفاقا دقیقا یادم نیست از همین امروز تعریف می‌کنم و به آخرین پست می‌رسم... با من باشین لدفن!