پلاک دردسرساز...

پلاک دردسرساز...

خدایا ... !
دستانم را زدم زیر چانه ام ...
مات و مبهوت نگاهت می کنم ...
طلبکار نیستم ...
فقط مشتاقم بدانم ... ته قصه چه می کنی با من ... ؟

آخرین مطالب

۲۱ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تا کِی؟!

خواننده خاموش یه وبلاگیم؛ از شروع تا نیمه راهشون که الان باشه. همیشه از خوندنش شاد می‌شدم، به فکر فرو می‌رفتم و حتی بعضی مواقع هم غمگین... اما الان... دلم گرفته، ناراحت شدم!!! هیچ وقت فکر نمی‌کردم زندگیی که با عشق و تلاش شروع بشه بعد یه فصل زن خونه به این فکر کنه که اگه این راهو نمی‌رفت بهتر نبود؟ اصن این راهی پایان خوبی داره؟؟ یا شایدم به این شک کنه که مرد خونه رو درست انتخاب نکرده!!! کاشکی عشق و دوست داشتن و زندگیشون تاریخ انقضا نداشته باشه praying

عشق هم عشقای پدربزرگ مادربزرگامون...

  • ۰
  • ۰
اگه دقت کرده باشین آدم با کسایی دوست می‌شه یا ازدواج می‌کنه که x% اون معیارایی که می‌خواد رو نداره... نمونه بارزشم خودم!!! اصن نمی‌دونم اون دفعه اول که دیدمش از چی این فرد خوشم اومد؟!؟
  • ۰
  • ۰

پشیمونی

رفته بودیم خونه یکی از دختر عمه‌های مامانم، اتفاقا پسرش و زنشم بودن. (تو پرانتز اینو داشته باشین که آقای پ، پسرِ دختر عمه مامانمه و یه بار نامزد کرد، بهم خورد و بعدا با کس دیگه‌ای ازدواج کرد.) پ با نون که همون دخترِ اون یکی دختر عمه مامانم باشه (همون که تو پست نذری هم بود) خیلی سر به سر هم می‌ذارن به شوخی برگشته می‌گه: شوهرت هنوز پشیمون نشده؟! نون هم کم نیاوردش: مگه تو که دوبار دوبار زن گرفتی پشیمون شدی که اونم پشیمون بشه :))) قیافه زنِ پ در اون لحظه یه چی تو این مایه‌ها بود!!! منتظر +مگه دستم بهت نرسه :D پ که داره به نگاه زنش نگاه می‌کنه: حرف حق جواب نداره =))
  • ۰
  • ۰

خلوص نیت

مامانم هر سال نذری شعله زرد می‌پزه (جاتون خالی ;) ) و معمولا بعضی از فامیلا و یکی از دوستای من میان که کمک کنند و دیگ رو هم بزنند تا حاجت بگیرند امسال هم به روال سالای قبل، دختر عمه مادرم به همراه دو تا دختراش که به تازگی نامزد کرده بودن، اومدن. دوستِ منم اومده بود. داشتیم هم می‌زدیم و نیت می‌کردیم که بابام برگشته به شوخی به دوستم می‌گه «خانم فلانی زیاد هم نزن وگرنه مثل اینا دچار می‌شی» و اشاره به دخترِ دختر عمه‌های مامانم می‌کنه (عجب نسبت تو نسبتی شدش :دی) -دوستم: والا ما که چندین و چند ساله که هم می‌زنیمو خبری نیست :)) - من: خلوص نیت نداری :D - دخترِ دختر عمه‌ی مامانم: شلوغ نکنید نیتا قاطی می‌شه =))



پ.ن: امشب سر دیگ نذری برای همه دعا کردم الا خودم! دلم می‌خواد ببینم خدا و امام حسین خودشون بهم چه چیزی رو می‌دن... مسلما از چیزایی که من شاید بخوام بهتره! جاتون خالی شعله زردش خیلی خوشمزه شده بود ^_^

  • ۰
  • ۰

عزاداری

چند سال پیش در همین ایام رفته بودم عزاداری و اینقدر این عزادری به دلم نشست که هرگز فراموشم نمی‌شه... یه حسینیه، یه مداح، چراغایی خاموش و فقط سینه‌زنی؛ دست‌هایی که بالا می‌رفت و وقتی پایین می‌یومد صداش نه تنها اون خونه بلکه خونه دلتو می‌لرزوند و مو به تنت سیخ می‌شد... هنوز صداش تو گوشمه: "یا حسین"
دلم هوس عزاداری اون سال رو کرده... عزاداریتون قبول
  • ۰
  • ۰

...

خیلی حرف دارم ولی حوصله نوشتن ندارم :D لوسم خودتونید :پی
  • ۰
  • ۰

دیفالت

از دست خودم کلافه شدم که چرا اینقدر اشتباه می‌کنم!

به این نتیجه دارم می‌رسم که دیفالت بعضی آدما بی‌شعوریه و هر چقدر که بهشون محبت کنی اونا بیش‌تر بهتون اثبات می‌کنن که چقدر بی‌شعورترن!!!

این روزا تنهام، خسته‌م، اعصاب ندارم، از خودم از معیارای غلطم برای دوست و انتخابای غلط ترم در دوستی... از دوست نماهایی که اثبات می‌کنن دوستی فقط تا زمانیه که منافعشون تأمین بشه و گند می‌زنن به اسم دوست متنفرم :@ دلم می‌خواد برم جلوی اون دوست نمای و همه حرفامو تو روش بزنم یا موقعی که حرف می‌زنه به روش بیارم و بگم که حالم داره ازش خودش و حرفهایش به هم می‌خورد و این ادا را برایش دربیاورم حتی بدم نمی‌آید این کار را هم بکنم (شکلک مشت زدن نیافتم خودتون تصور کنین :دی) و مثل لوک خوش شانس سوار بر اسب در افق محو بشم :دی آن وقت دلم خنک می‌شود :)


پ.ن: خوبه خسته‌و بی‌اعصابم و این همه پست گذاشتم :D
  • ۰
  • ۰
اگر در جریان باشید (که نیستید!!!) من همیشه کلی کار انجام نشده دارم که باید انجام بدم ولی این چند روز هیچ کار مفیدی انجام ندادم باید یه فکری برای خودم بکنم وگرنه موقع تحویل کارا بیچاره می‌شم :(
شنبه روز بیکاریم بود و من چه کردم؟! مدیونین اگه فکر کنین کل روز وبگردی کردم و روزمره‌های بقیه رو خوندم :) یکشنبه هم بعد کلاس با دوستم قرار گذاشتیم و تشریف بردم انقلاب رو متر کردیم و کلی خرید کردیم و هِن و هِن آوردیم خونه. اما از مزایای این انقلاب گردی و خرید این بود که با یه فروشنده‌ای که خودش ناشر بود (نه از اون ناشر اَلکی‌هااا، یه ناشر که می‌دونه چی منتشر می‌کنه اونم از نوع زبان اصلی و تخصصی و آپدیته) آشنا شدیم و از قضا کمی تا قسمتی آشنای یکی از اساتیدم (که اون استاد جزء اساتید به نام و مشهوره) درآمد و کلی در کف اطلاعاتش ماندیم و درنهایت برخی اطلاعاتش را با رضایت خاطر خودش توسط فلش غصب کردم =))

نتیجهِ کلاسِ امروزِ دانشگاه هم این شد که یه مدت برم سراغ نخود سیاه برای درست کردن یک شبکه و وسایل مورد نیاز از جمله داکت و رَک و بقیه که حتی اسمشون رو نمی‌دونم و یه برآورد هزینه بدم، برای این که این شبکه چقدر هزینه برمی‌داره!

راستی یکشنبه‌ای وقتی هم که دیدیم در مورد موضوع مورد نظرمان فقط یک کتاب به فارسی وجود داره به فکر فرو رفتیم که یک کتاب بنویسیم به همین راحتی به همین واقعنکی. باشد که رستگار شویم ;)
  • ۰
  • ۰

این روزا...

این روزا رو دوست ندارم...


این روزا سرم شلوغه و کلی کار انجام نشده دارم! از دست خودم کلافه شدم که کارامو می‌ذارم (می‌زارم؟!) واسه دقیقه 90 که از قضا واسه من می‌خوره به دقیقه 99 هر هفته سه تا آزمایش کار چند ده قسمتی شامل: متن و شرح و ضمیمه و تحقیق و شبیه سازی و .../ چند تا ارائه و تحقیق و یه پروپوزال و یه پروژه که هیچ کدوم حتی استارت نخورده و کلی کتاب نخونده :((( سخت‌ترین قسمتش اینه که شروع کنم یا بهتر بگم از کجا شروع کنم 

  • ۰
  • ۰

خود درگیری

الفبا 32 حرف داره با این سی و دو تا حرف حتی اگه فاکتوریلی حساب کنی، به اندازه عددی که حوصله‌م نمی‌کشه بشمارم چند رقمیه، می‌شه کلمه ساخت و من حتی نمی‌تونم یه جمله سه حرفی بسازم تا حس دلتنگیمو بیان کنم.
ناخودآگاه دستم به سمت گوشی می‌ره و تو ذهنم مرور می‌کنم که بهش چی بگم؛ لیست جمله‌ها رو سریع تو ذهنم مرتب می‌کنم: - سلام. خب سلام که سلام. که چی؟! بعدش منتظر می‌مونه که من چیزی بگم و منم بی‌کلمه :( - خوبی؟ نه این هم بدرد نمی‌خوره چون اگه از من بپرسه می‌گم الان بهترم و این خوب نیست! زودی دستم رو می‌شه :دی (فکر کنم خود درگیری گرفتم)
تو فکر می‌رم و بعدش بی‌خیال می‌شم یادم می‌یاد خیلی وقته دستم رو شده خیلی وقته که دست اونم برام رو شده و می‌دونم که چند چندیم اما ...
سعی می‌کنم فراموش کنم آخرین بار چی شد ولی وقتی یاد اون اسمس لعنتی میوفتم غرورمو دیگه بهم این اجازه رو نمی‌ده که گوشی رو بردارم و بهش زنگ یا اسمس بدم تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که بیام اینجا و بنویسیم...

کودک درونم لج می‌کنه و پا به زمین می‌کوبه می‌دونم هوس همبازیشو کرده، بازم پزشک می‌شمو دیدن و بازی کردن با یه بچه رو براش تجویز می‌کنم ^_^ تهشم به این جمله معروف می‌رسم که می‌گه "اصن دلتنگی خـــــــــــــر است!!!"

پ.ن: به نظرتون خود درگیری مسریه عایآ؟! نکنه اون بچهه خود درگیری بگیره :))