پلاک دردسرساز...

پلاک دردسرساز...

خدایا ... !
دستانم را زدم زیر چانه ام ...
مات و مبهوت نگاهت می کنم ...
طلبکار نیستم ...
فقط مشتاقم بدانم ... ته قصه چه می کنی با من ... ؟

آخرین مطالب

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۱
بعد زنگا و اسمسای الف فکر کردم که باید جواب بدم تا دیگه زنگ نزنه، واسه همین دیروز بعد از ظهر براش اسمس زدم که «هر چی می‌خوای بگی رو اسمس کن» نتیجه باور نکردنی بود دیگه تماسا و اسمسا قطع شد تا امروز صبح... امروز صبح داشتم فکر می‌کردم که دیگه زنگ نزده و حتما متوجه شده که قضیه چقدر جدیه و این حرفا... همزمان شروع کردم به عکس گرفتن از یه مطلب که بعدا توی گوشیم بخونم که زنگ زد و بر حسب تصادف، تماس پاسخ داده شد (این شکلکه من بودم ) یه آن فکر کردم که قطع کنم بعد دیدم که زشته ما دو تا آدم بالغیم حرف می‌زنیمو منطقی حلش می‌کنیم و... همه این افکارم شاید پنج ثانیه هم نشد که از صدایی که از اون ور خط شنیدم تعجب کردم! همون دوستش بود که اون شب با خواهرش منو تا نزدیکای خونه رسوندن.

رابطه و کمک

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱
  • ۱
الو... الو... امتحان می‌کنیم :D صدای منو دارین؟!؟
یه نگاه به تاریخ آخرین پست که می‌ندازم می‌بینم خیلی چیزا هست که تعریف نکردم و چون اتفاقا دقیقا یادم نیست از همین امروز تعریف می‌کنم و به آخرین پست می‌رسم... با من باشین لدفن!
  • ۰
  • ۱

تأخیر

عید، عید و عید... بازم داره عید می‌شه و برخلاف سالای دیگه هیچ شور و شوقی برای خرید عید ندارم نمی‌دونم چِم شده، چرا دقیقا می‌دونم چِم شده اما به روی خودم نمی‌یارم ینی نمی‌خوام به اتفاقای این چند وقت اخیر فکر کنم...
دلم برای وبلاگم تنگ شده بود؛ می‌دونم که تنبلی می‌کنم و نمی‌یام که بنویسم ولی به قول فروهر اگه بیام اینجا و حرف بزنم خیلی برام بهتره. اگه این کارو زودتر می‌کردم شاید اتفاقایی که توی این یه هفته اخیر پیش اومد، پیش نمی‌یومد!
الان که به خودم توی این یه هفته نگاه می‌کنم  قیافه‌م دقیقا همین شکلیه؟! پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/

حاشیه: دقیقا هدف من چی بود از این کارا؟!
  • ۱
  • ۰

محو

این چند وقته اوضاع خیلی سخت و بهم ریخته بود؛ پدربزرگم فوت کرده و حال پدرم و عموم اصلا خوب نبود و جو خونه هم متشنج و غمگین بود :( اولین باری بود که می‌دیدم پدرم داره گریه می‌کنه :'( با عموم هم که تلفنی حرف می‌زدم از پای تلفن عموم زار زار گریه می‌کرد :'( دلم برای هر دوشون خیلی می‌سوخت ولی کاری از دستم برنمیومد جز دلداری!

تجربه بهم ثابت کرده اگه راجع به یه چیز ننویسم تا بعدا بخونم کم کم محو می‌شه برام و راحتتر می‌تونم فراموش کنم (البته این موضوع نوشتن در همه موارد صدق نمی‌کنه) و منم نیومدم بنویسم چون دلم نمی‌خواست این روزا رو زیاد به یاد بیارم همون محو باشه بهتره...