یه یک هفتهای هر شب با کلی امید میرفتم برنامه هفتگیمو چک میکردم ولی هیچ اثری نبود که نبود!!! دیروز بعد یه هفته رفتم سراغ کارشناسمون که طبق معمول جمله من نمیدونم رو واسم تکرار کرد و منو بازم یاد این انداخت که هر وقت فارغ الاتحصیل شدم ازش بپرسم تو دقیقا چی میدونی که اینجا نشستی؟!؟ رفتم سراغ مدیر گروه که گفتش برو به خانم فلانی - کارشناس گروهمون - بگو که زنگ بزنه به ساختمون مرکزی و از اونجا پیگیری کنه بعدشم کلی واسه پروژهای که باهاش برداشته بودم راهنماییم کرد. دوباره رفتم سراغ همون خانمه که گفت من سرم شلوغه و حوصله ندارم زنگ بزنم!!! دوباره گفتم استاد فلانی (مدیر گروهمون) گفتن که شما تماس بگیرین اونم خیلی ریلکس گفت من این کارو نمیکنم! دقیقا منو انداخت رو دنده لج یکی از اون نگاههای عاقل اندر سفیه بهش کردم وگفتم باشه مشکلی نیست. این مشکلی نیست دقیقا معنی «هَشتَم برات» اراکیا رو داشت :)