پلاک دردسرساز...

پلاک دردسرساز...

خدایا ... !
دستانم را زدم زیر چانه ام ...
مات و مبهوت نگاهت می کنم ...
طلبکار نیستم ...
فقط مشتاقم بدانم ... ته قصه چه می کنی با من ... ؟

آخرین مطالب

۲۷ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

کلاغ دم بریده

امروز تو بخش داشتیم کار میکردیم ک دختر سرایدارمون ک کلاس اولیه اومد و تو توهمات بچگونه ش خودشو رییس دونست و ب هر کس نمره داد و به همکار جوگیرم و همکار دیگه م (ف نام - همون ک گفتم قراره اونم بره) بیست داد و ب من صفر 😔 بعدشم در توهمات بچگونه ش میگفت اخراجتون میکنم و من بی اراده یاد این ضرب المثل افتادم ک میگفت "تنها کسی ک ب ما نریده بود کلاغ دم بریده بود" و ب همکارم ف هم گفتم و کلی خندیدیم 😂

* محض خالی نبودن عریضه این چند خطو نوشتم وگرنه پست محسوب نمیشه 😉
  • ۱
  • ۰

روزای سخت

روزای سختی رو دارم میگذرونم این سختی رو از پچ پچ بقیه و حتی در مواردی که ابراز میشه که رنگم پریده س و یا لاغر شدم و حتی پرتی حواسم، متوجه میشم... اونقدر که، امروز سر کلاس داشتیم تمرین حل میکردیم و من حواسم پرت سرکار، طوریکه چندین بار استادم صدام کرد برای حل تمرین تا از برهوت فکر و خیالم بیرون بیام :| و من امیدوارم به روزای بهتر ^_^ خوش خیال و شادم خودتونید :دی

  • ۱
  • ۰

شکلات داغ

امرووووز دوشنبه ساعت 12.23 دقیقه ظهره پشت میزم نشستم و دارم تو دلم به همکار جوگیرم فحش میدم (که داره زیرآب اون یکی همکارمونو میزنه گرچه رفته تو بلک لیست ذهنم ولی خب نمیشه صددرصد ندیده ش گرفت چون جلوی رومه... ) و شدیدا هوس شکلات داغ کردم. خواننده فداکارم نداریم که برامون شکلات داغ بیاره :(
  • ۱
  • ۰
از در موسسه زبان که اومدش بیرون اولین فکری که از ذهنش گذشت اینه که چقدر سردهههه با این که کاپشن پوشیده بود ولی بازم سردش بود... تو ذهنش داشت این یه ساعت و نیم گذشته رو مرور میکرد و از ثانیه به ثانیه ش لذت برده بود و پیش خودش فکر میکرد وقتی این یه ساعت کلاس اینقدر حالشو خوب میکرد و بهش انرژی میداد، چرا زودتر این کارو نکرده بود؟!؟
داشت دو دو تا چهارتا میکرد که منتظر تاکسی بشه یا نه تهش از سرما طاقت نیاورد و جلوی اولین ماشینی که به نظرش مسافرکش بود دست تکون داد و نشست و چقدر خوشحال شد که راننده ماشین بخاریاشو روشن کرده دو تا فحشم زیرلب حواله مسافری که سمت کمک راننده نشسته بود کرد که شیشه رو پایین داده بود. آخر سر بیخیال شد و سرشو تو کتابش فرو کرد... تو همین گیرو دار یه زوج جوان هم سوار شدن و شروع کردن به ریز ریز حرف زدن و هستی سرشو بیشتر تو کتابش فرو برد که حواسش پرت نشه تموم تمرکزشو گذاشته بود روی حل تمرینش که خنده سرخوشانه و از ته دل دختر بغلی حواسشو پرت کرد دیگه نمیتونست تمرکز کنه برگشت یه نگاه بکنه بلکه مراعات کنن که یه آن دید دخترک بغلی سرشو رو شونه پسرک گذاشته و پسرک هم سرشو به سر دخترک تکیه داده و ریز ریز داره براش حرف میزنه و همزمان دست هم چفت گرفتن محکم محکم... یاد خودش افتاد و خنده ی محوی از گذشته دور روی لباش جا خوش کرد؛ دلش نیومد چیزی بگه و این بار خودشم کتابشو بست و سرشو به شیشه ماشین تکیه داد و سعی کرد فقط به این فکر کنه که هنوزم عشق هست ^_^
  • ۱
  • ۰

روز تعطیل من

امروز یکی از روزای استثنایی منه اگه گفتین چرا؟! چون خونم... در تموم 365 روز سال فقط 24 جمعه و 5 روز اول عید و عاشورا و تاسوعا تعطیلیم و حدس بزنین بعد از صبح که وبلاگ خونیم تموم شد چی کار کردم؟؟؟ دیدم شکمم بدجور قاروقور میکنه گفتم برم از خجالتش دربیام که میبینم بلــــــه هوچ غذایی موجود نیست :( خیلی کوزت وار وایسادم به آشپزی کردن و در عرض یه ساعت مواد لازانیا رو آماده کردم یه مرغ سرخ کردم برای زرشک پلو و یه مقدار مرغ هم اضافه تر سرخ کردم که نمیدونم باهاش چی کار کنم فکر کنم برای سه وعده غذا داریم حداقل :) نظر شما چیه؟ با مرغ چیا میشه درست کرد شکلک مفکور ;-)


پ.ن: نه این که آشپزی بلد نباشم کلا آشپزی دوست ندارم ولی دستپختم بد نیست و حتی تا ی حدی هم خیلی خوبه :-)



  • ۱
  • ۰

دلم گرم میشه

پیوند آدما همیشه به خون بستگی نداره! یه دوست دارم که از اول راهنمایی دوستیم ینی از 12 سالگیم تا الان تقریبا 15 سال میشه و واقعا خدا رو شاکرم به خاطر داشتنش تو زنگیم هر چی کلمه خوب بگم کم گفتم «دوست، همراه، رفیق، همکلاسی، همکار، همسایه، هم گروهی و ... و خواهر » الان بهم زنگ زده عیدو تبریک گفته حالمو پرسیده و این که چرا با داداشم و بقیه نرفتم شمال؟ و وقتی فهمید خوب نیستم دعوتم کرده برم خونشون گفتم نمیام حس سرما دارم گفت باشه پس سر راه برات آش میارم یه سرم بهت میزنم. دلم گرم میشه از بودنش و محبتاش ゜*顔、かわいい*゜ のデコメ絵文字 مرسی که هستی

  • ۰
  • ۰

بی جنبه

آدم بی جنبه ای هستم ینی جنبه تعطیلات و اینترنت رو ب هم ندارم :)) از صبح نشستم وبلاگ میخونم و دوست جدید پیدا کردم ^_^ ی چند تاییشونم جزو پیوندا زدم که اگه خواستین بخونین ;-)
  • ۰
  • ۰

پاستیل درمانی

اندر حکایات دخترانه است که پاستیل بر هر درد بی درمان داوس و من نیز من باب این روایت یه کاسه پاستیل جلوی دست خود نهاده ایم و همان طور که تایپ میکنیم یکی هم نوش جان میکنیم ゜*きゃわ*゜ のデコメ絵文字 اینم عکسش جاتون خالی شدیـــــددددد

 

  • ۰
  • ۰

روز سه شنبه بالاخره رئیس اعظم اومد ولی قبل اومدنش همکار مسئول فعلی رفت دیشبش خطا رو از نکبت اعظم (مسئول قبلی که رفته) گرفت و اومد و درست یکی دوساعت قبل اومدن رئیس اعظم اومد گفت بیا حرف بزنیم و من به روش آوردم این بار و تنها چیزی که شد اینه که دیوار حاشا بلنده و فهمیدم ای دل غافل تهمتای دیگه ای هم در راهه از جمله این که بهش حسادت میکنم گرچه میدونم ی سری حرفا رو از دهن خودش نزد و از جانب بقیه گفت مثلا من روزای زوج تایمم زودتر تموم میشه و اغلب مواقع میمونم کارمو جمع میکنم از بس کار دارم و اون روز بین صحبتش برگشته میگه آره بچه ها میگن چطور قبلا تا هشت میموند میرفت همه دوراشو تو این ور اون ور میزد بعد میرفت الان تا شیش میشه میره!!! و من :| بودم... تو دلم گفتم بمونم هزار تا حرفه و تهمت، نمونمم داستانه...

  • ۰
  • ۰

بی رو باشیم

روز شنبه همکارم ـ همونی که گفته بودم رفته و الان برگشته ـ رفت با یکی از این رئیسامون حرف زده و بعضی چیزا رو براش تعریف کرد؛ بعدش که من رفته بودم یه سوال بپرسم خود اون فرد مسئله رو پیش کشیده بود و ازم پرسیده بود که قضیه این موارد درسته؟!؟ و من پاسخش رو موکول کردم که به این که بعد ساعت کاریم میام باهاتون حرف میزنم و قفل دهنمو باز کردم و تعریف کرده بودم هر چی که بوده و نبوده و اون شخص جواب داده بود که این قضیه رئیس و مرئوسی نداره و هم سطحین و من صحبت میکنم و این روند رو اصلاح میکنم و اشتباه از من بوده که سکوت کردم باید بی رو بود و به روی طرف آورد و مشکلات رو منعکس کرد و من یه آرامش نسبی پیدا کردم و باز هم سکـــوت کردم و چشم بستم روی رفتارای رئیس مأبانه همکارم. تا امروز که دیدم نه بازم رفتاراش تکرار میشه به روش آوردم گفتم کارا نوبتیه همه باید کار کنن با کمال پررویی برگشته میگه من نمیبینم تو کاری کنی!!! منم گفتم تو نمیبینی دلیل نمیشه من کار نکنم منم کارای خودمو دارم و بعد از اون بود که تونستم به کارای خودم برسم و تا ی جایی خودمو به روز کنم مثلا یک دهم...

و عصرررر اون همکارِ مسئول شده که شدیدا خودشو رئیس میدونه و خط رو از طرف فرد قبلی که مسئول بوده، میگیره برگشته برای من تعیین تکلیف میکنه که تو فلان کارو بکن منم گفتم من انجام نمیدم من تموم هفته گذشته این کارو کردم هر جوری حساب میکنم نوبت من نیست برگشته منو جریمه میکنه و منم خشمی عظیم دارم و هر آن مترصد فرصتم که کی رئیس اصلی واحدمون بیاد تا بهش بگم اینجا چه خبره، کی کی رو میخواد جریمه کنه؟!؟ ی فرد سطح پایین که به خاطر روابط، نه بخاطر صلاحیت، ی جایگاهی برای (من معذرت میخوام بابت کلمه ای که به کار میبرم) بیگاری پیدا کرده بدون افزایش حقوق و مزایا! بدون داشتن مهارت و دانش کافی با اعتماد بنفس کاذب که برای تخریب بقیه دست به تهمت و تخریب بقیه میزنه و هر کاری میکنه تا خودشو بالا بکشه، میخواد منو جریمه کنه؟؟؟


حس میکنم دارم میسوزم از شدت خشم!!!