پلاک دردسرساز...

پلاک دردسرساز...

خدایا ... !
دستانم را زدم زیر چانه ام ...
مات و مبهوت نگاهت می کنم ...
طلبکار نیستم ...
فقط مشتاقم بدانم ... ته قصه چه می کنی با من ... ؟

آخرین مطالب

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نژادپرست

دروغ میگن ک آلمانیا نژادپرستن؛ ایرانیا نژاد پرست ترین افراد روی کره زمینن!!! فرقیم نداره آدم دیروز باشن یا امروز، تحصیل کرده باشن یا سمت دار یا هر کوفت دیگه‌ای... پوشالین شعارا و حرفاشون!
  • ۰
  • ۰

کاش...

ی چیزایی هیچ وقت دست از سرت برنمیدارن مگه بمیری و خلاص شی! الان خستم خیلی خسته تر از همیشه... دلم میخواد داد برنم ولی حسش نیست! شدم تناقض... هم اینی که هستم رو دوست دارم هم اینکه دارم اذیت میشم! ی جورایی فکر میکنم دارم تقاص پس میدم! یادمه یه معلم دینی داشتیم که بهمون میگفت هیچ چیزی رو به زور از خدا نخواین! ولی من به زور خواستم!!! پامو کردم تو یه کفش که الا و بلا من این آدمو میخوام! تهش چی شد؟!؟ گند زد طوری که شکستم یه شکنجه دائم چند ساله و هدر دادنه احساسم و از بین بردن باورام... پامو کردم تو یه کفش که میخوام تحصیل کنم الا و بلا باید بشه... شدم عزیزدردونه کلاسم! تهش چی شد گند خورد به درسم بعدشم داستان رفتنم و انصراف و ... ! پامو کردم تو یه کفش که من از ایران نمیرم خون همه رو تو شیشه کردم!!! نرفتیم هم تهش ولی بعدشم که میگشتم دنبال کار مرتبط با تحصیل؛ نبود که نبود! کار غیرمرتبط هم که حقوقی نمیدادن که چشمگیر باشه!!! حس میکردم بیشتر خورد میشم! ولی گفتم حداقل اطرافیانمو دارم که اونم زهی خیال باطل :) عزیزترین افراد دور و برم شکستنم طوری که تا آخرین دقایق عمرم یادم نمیره حتی اگه الان جوری رفتار کنم انگار اتفاقی نیوفتاده...
کاش همون موقع که میخواستیم بریم تسلیم شده بودم! اینجوری خیلی چیزا پیش نمی یومد... کاش و ای کاش ... !!!
  • ۰
  • ۰

شهامت

داشتم با خودم فکر میکردم که باید دوباره شروع کنم حتی اگه قصد داشته باشم تنهایی این مسیر زندگیمو به پیش برم و کنجکاویمو نادیده بگیرم و برای همیشه چشامو روی اون سوال ذهنیم ببندم...

هم این که به شدت، نیاز به ثبات و آرامش داشت تو وجودم شعله می کشید تا اون طوفان ذهنی و خستگی جسمی و ناراحتی روحیمو کنار بزنه!

ولی اون کنجکاوی مسخره، با اشتباه من و یادآوری‌های مجدد حضورش، بازم نمیذاشت اون آرامش رو به طور کامل به خودم و زندگیم تزریق کنم... اما هنوز شهامت اینو نداشتم که از همه جای محدود و نامحدود زندگیم حذفش کنم می ترسیدم باهاش رو در رو بشم!

اما دست نامرئی زندگیم همه چی رو تغییر داد حالا چه یهویی یا چه با تغییرات کوچیک زیرپوستی ^_^ و بعدشم یه دوست بهم داد تا خوشحالیشو با من سهیم شه و در آخرین لحظات کشنده یادآوری‌‌کننده پردرد حضور، کسی رو سر راهم قرار داده که اولش نتونم با منطقم نادیده ش بگیرم و بعد هم کم کم بتونه توجهمو جلب کنه و بخواد حضورشو با من تقسیم کنه شادیاشو، مهربونیاشو، حسای خوبشو و ... .

حالا من اینجا وایسادم! ترسیدم به شدت... از خودم، از خودش، از همه چی... شهامتو جمع کردم، دستامو مشت کردم اول از همه باید گرد و خاک اضافی که باعث یادآوری حضورش میشن چه خوب و چه بد رو از همه جا حذف کنم!

میدونم دل تنگ میشم دلتنگ گذشته ای که شاید یه زمانی به شدت عاشقانه دوستش داشتم...