پلاک دردسرساز...

پلاک دردسرساز...

خدایا ... !
دستانم را زدم زیر چانه ام ...
مات و مبهوت نگاهت می کنم ...
طلبکار نیستم ...
فقط مشتاقم بدانم ... ته قصه چه می کنی با من ... ؟

آخرین مطالب

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خسته مممممم

از زمان شروع به نوشتن این پست، تقریبا 46 دقیقه مونده تا ساعت کاری مزخرفم تموم شه و من برم خونه. امروز هم برای من یه روز شلوغ بود. اینجایی که کار میکنم یه محیط خاله زنک و پر از کشمکش و جنگ اعصاب داره و این بیشتر از هر چیزی انرژیمو میگیره، آدمای منفی دوروبرم و این که باید هر لحظه حواسمو جمع کنم که اوضاع در چ حاله و چیزی پیش نیاد هم یه علته و این که من رو بازی کنم و یکی زیرآبی بره هم مزید علته...

خلاصه خستم و انرژی لِس. کسی پیشنهاد، انتقادات، نظرات نداره؟!؟ پذیراماااا... نبود؟!؟ هعی من رفتم...
  • ۰
  • ۰

بیکار

نمیدونم دقت کردین یا نه وقتی آدم خیلی بیکار میشه (تو زندگی شخصیشااا) شروع میکنه به فکر کردن به انواع و اقسام روش های زیبایی 😅 مثلا دکتر پوست میره و میره سراغ جراحی های زیبایی، تاتو و هاشور ابرو و تاتو بدن و نقش حنا و رنگ و مش و هایلات و آمبره 😆 الباقیش یادم نیست خودتون تکمیل کنین 😉

  • ۰
  • ۰

خلوت

مدیر شعبه مون داشت از واحد روبرویی رد می‌شد کمین کردم ببینم از دم اتاقمون میگذره یا نه که دیدم بعله از همین سمت میاد مرخصیامو برداشتم که بدم بهش امضا کنه (با کلی امید که حالش خوب باشه) دیدمش صداش کردم بعد خسته نباشید و اینا گفتم ببخشید مزاحم شدم مواقع دیگه سرتون شلوغه نمیشه شما رو دید و امضا گرفت همونجور که تکیه شو داده به دیوار و خم شده برگشته میگه نه خواهش میکنم ... خلوت ش کردم که! من با دیلی :))) آهان از اون جهت :دی

  • ۰
  • ۰
شب شنبه ای، مهمونی پاگشای یکی از فامیلامون بود بعد داشتیم مرور خاطرات بچگی و شیطنتامونو که میکردیم رسیدیم به داستان ژل و آب قند گفتم برای شمام تعریف کنم ی خرده بخندین :)

این پسرمون که اونشب پاگشاش بود از اون بچه شر و شیطونا بود تو سن 9 - 10 سالگی هم همش دنبال ژل و این چیزا بود تو دوران مام که اوایلش بود و مادرشم برای کنترلش که موهاشو سیخ سیخی نکنه براش ژل کوچیک میخرید یا دیر به دیر میخرید یادمه حتی یه دفعه تو مدرسه وسط موهاشو تراشیده بودن که موهاشو کوتاه کنه :))
خلاصه یه دفعه که رفته بودیم خونشون و بحث ژل داغ بود مامان من گفت اره قدیما که ژل نبود طرف ی آب قند درست میکرد و نوک موهاشو میزد و از این حرفا که این طوری بود اون طوری بود ... آقا این جریان گذشت فرداییش مامانم زنگ زده بود حال و احوال دیده بود مادر این پسره شاکی که این پسرم شب خوابیده صبح بلند شده دور و ورش هزاااار تا مورچه بود :))) بعد فهمیدیم چی شده چی نشده بعلهههه آقا آب قند درست کرده بود با یه عالمهههههه قنــــد!!! رفته بود ددر و کلاس گذاشتن که موهام عین سنگ سفت وایساده و هیچی تکونش نمیده بعد نکرده بود سرشو بشوره بخوابه و از اونجایی که آب قند هم بسی جذاب برای مورچه هاس، صبح بلند شده دور و برش همش مورچه شده بود :دی و با فریاد مامانش از خواب پریده :))
  • ۰
  • ۰

تولد

امروز که گذشت تولد مامانم بود و دیشب بسی سورپرایزش کردیم داداشی که از یکی دو هفته قبلتر یه مبلغی رو کادو داد خودشو راحت کرد من موندم و من! حالا هی امروز فکر کن من چ کنم هی فردا فکر کنم من چ کنم همشم فکر میکردم آخر سرم یه مبلغی کادو میدم و همونم شد با یه خرده چاشنی گانگستر بازی :)
هوچی دیگه دیشب که از سرکار داشتم میومدم خونه زنگ زدم که آی برادر گرام کجایی در چ حالی من برنامه دارم که آقا اعلام کردند با دوستان به صرف ددر دعوت کردند منو میگی خشمی نمودم عظیم که تولد مادر گرامیست امشب من دارم کیک میگیرم پاشو بیا خونه دههه چ معنی میده بچه و از این حرفا... خلاصه راه راست رو به سمتش کج کردیم و قرار شد بعد تعطیل شدنش یه راست بیاد خونه و به بابام هم واسه تولد چیزی نگه. رفتم کیک گرفتم و شمع بعدا همش هی فکر میکردم کیکو کجای دلم بذارم که غافلگیر شه تهش گانگستر بازیمان گل کرد زنگ همسایه واحد کناری رو زدم باهاش هماهنگ کردم که اینجوریاس این کیک پیش شما امانت... مریم بانو (همسایه مون رو میگم) هم سریعا اعلام آمادگی کرد و کیکو گرفت بعدم خیلی عادی من رفتم پایین زنگ آیفونو زدم درو واکردن اومدم بالا. آقا شام کشیدن بیا بخور؛ من: نه میل ندارم مامان هی چشم غره (قره؟!؟) که چرا شام نمیخوری هیچی دیگه برای این که سوتی نشه نشستم شام خوردن جاتون خالی خوشمزه بود دوبارم کشیدم :دی ولی دیگه روم نشد بهشون بگم شما نخورین کیک در راه است :| حدود ده و ربع اینا بود که داداشی و بابام اومدن با شیرینی ^_^ منم رفتم ب هوای این که با دخمل مریم بانو ی خرده بازی کنم؛ اونجا کیکو درآوردیم و شمع گذاشتیم و روشن کردیم و با کیک اومدیم خلاصه صحنه رویایی دراماتیک عشقولانه سورپرایزانه شد ^_^ جاتون خالی یه خرده زدیم رقصیدیم کیک خوردیم و با چندتا عکس هم شبمونو ثبت کردیم و بعدشم یه دوری بیرون زدیم. جاتون بســــــی خالی بود ایشالا تولدتون
  • ۰
  • ۰

معیار انتخاب

همیشه وقتی ازم میپرسن فلانی (منظورم یه آقاس) به نظرت قیافه ش خوبه یا نه به قدش نگاه میکنم... ینی تنها معیار ظاهری انتخاب طرف مقابلم اینه که قدش از خودم بلندتر باشه یه جورایی باتوجه به اینکه قد خودم 170 ایناس انتظار دارم قدش حدود 180 تا 190 باشه البته 185 هم مورد تاییده


پ.ن: گزینه بعدی ظاهری، زیادی لاغر نباشه ترجیحا پر باشه در حد گولاخی (خو دوست دارم خب :دی)

  • ۰
  • ۰

یکی از آرزوهام

آقا اینم بگم بعد برم :دی

یکی از آرزوهام اینه که وقتی یکی زنگ میزنه و میگه فلان جا (اسم محل کارم) بگم نه خیر اشتباه گرفتین ولی در کمال تاسف همیشه میگم بله بفرمایین و الباقی ماجرا...


داخل پرانتز بگم آخر سر یه روز این کارو میکنم :)) پلیدم خودتونید :دی

  • ۰
  • ۰

عنوان ندارد

دیروز یه روز کسل کننده بود ینی از لحظه ای که پشت میز نشستم تا بلند شدم بیام خونه که هشت و ربع بود... البته کار از بیکاری خیلی بهتره حداقل سرت گرم میشه ولی خب یه آنتراکم اون وسطا خوبه ;-) ولی یه مقدار جلو افتادم
بعد از تعطیلی کار شهر کتاب زنگ زد گفت کتابت چاپ تمومه میمونه واسه هفته بعد! و من از :) به :( تغییر پیدا کردم و درجا رفتم کتاب فروشی نزدیک محل کارم ی پرس و جو کنم که پام شل شد سه جفت oxford word skill رو با هم خریدم 65.gif موندم با این ساعت کاری خودمو میخوام چند تیکه کنم که هم کلاس برم هم آلمانی بخونم هم انگلیسی، هم در کنار خانواده وقت بگذرونم
راستی هنوز مصرف داروهامم شروع نکردم تنبلم خودتونین من خستم من برم حاضر شم فعلنی


پ.ن: تولد مادر گرامو موندم چ کنم متفکر (آخرشم کارت هدیه میدم و کیک نگاه کنین کی گفتم!!!)
  • ۰
  • ۰

نیت

ینی کافیه نیت کنی یه کاری بکنی هزار جور کار واجب و مستحب و دقیقه نودی از جلوی چشات رد میشن تا کاری که میخوای بکنی رو نرسی انجام بدی!
دقیقا از وقتی این دکمه ذخیره و انتشار پست آخر وبلاگو زدم که برم ی خرده زبان بخونم تا الان که کم مونده لای چشام چوب کبریت بذارم تا بسته نشن دریغ از یه کلمه آلمانی خوندن! :((
الانم نشستم وسط خواب و بیداری یه سیب روزانه و یه لیوان شیرمو میخورم که بخوابم... من که میرم بخوابم شمام دارین میرین بخوابین چراغو خاموش کنین
  • ۰
  • ۰

روزمره

تو سرم پر فکره و همشم تیکه تیکه همون جوری هم شما رو با خودم شریک میکنم:

1. دیشب زنگ زدم شهرکتاب که ببینم کتابمو آوردن گفتن سه شنبه که فردا باشه میارن باید یادم باشه عصرش برم بگیرمش نزنم تو کار پیچ.
2. زنگ زدم کلاسم ببینم کی استارتشه زدن زیر حرفشون از اول آذر گفتن نه ما گفتیم هفته اول آذر!!! باهاتون تماس میگیریم (همون پیچ مؤدبانه که برو دنبال نخودسیاه مزاحم نشو)
3. امروز همـــــــت کردم رفتم داروهامو گرفتم دقیقا شد 142.500 مخم سوت کشید ی چند تا کپسول و ی سرم شستشو و یه ضدآفتاب!!! هوچی دیگه از الان باید تا موقع حقوق دست به عصا راه برم :(( تازه تولد مادر گرامم دو روز دیگه س + پول قسطمم خرج کردم + کتابامم هنوز تحویل نگرفتم درنتیجه مانیشون پرداخت نشده :(( یاد ضرب المثل «بر آن کدخدا زار باید گریست که دخلش بود نوزده و خرج دویست :دی» افتادم. ددر رفتن هم که بعلهههه!
4. هنوز کتابای این ماهمو نخوندم بسی غمگینم شکلک های شباهنگShabahang
5. خیلی دلم میخواست با یکی از همکارام انگلیسی بخونم بعد دیدم پایه نیست بیخیالش شدم امروز خودش پیشنهاد داد بیا با هم بخونیم منم مذقوقانه استقبال کردم حالا فردا میرم کتاب بخرم
6. سر کارمم خعلییی کارای عقب افتاده دارم ینی جوری شده که پشت سیستم نهار میخورم اونم لقمه ای





من برم یه خرده آلمانی بخونم بلکه سر کلاس مثل این مریخیا نباشم وقتی حرف میزنه. فعلنیی