امروز یکی از اون همکارایی که مثلا رفته بود، تشریف آورد و حرفایی رو که خودم میدونستم ولی پیش خودم میگفتم اشتباه شاید بکنم و شک داشتم رو بهم زد، تموم دروغا و حرفایی که به شدت باعث شد عمیقا به فکر برم که واقعا چرا؟!؟ گرچه همه اینا رو میدونستم ولی باز شنیدنش از یکی باعث میشد حس بدی بهم دست بده ـ همون «جز راست نباید گفت، هر راست نشاید گفت»...
از وقتی اون حرفا رو شنیدم احساس میکنم یه چیزی رو سینه مه و نمیذاره نفس بکشم... نمیتونم عمق احساسمو بیان کنم فقط میدونم ناراحت نیستم ولی حالم بده و به این فکر میکنم که ینی این همه بدی میشه تو وجود یه نفر آدم جمع بشه یه آدم مگه چقدر میتونه دو رو باشه که از یه طرف قول دوستی بده و از طرف دیگه زیرپای آدمو خالی کنه... دلم گرفت از این همه دورویی... میدونم که فردا شاید ببخشم و مثل همیشه به روشون نیارم ولی یه چیزی مثل خوره داره منو میخوره و تصمیم دارم استعفامو در اسرع وقت بدم بلکه نفس بکشم!
- ۹۶/۰۹/۱۰