تو یه شب سرد زمستونی، ملا تو رختخوابش خوابیده بود که یه دفعه صدای غوغا و هیاهو از کوچه بلند میشه. زن ملا بهش میگه برو بیرون و ببین که چه خبره. ملا: به ما چه، بگیر بخواب. زنش: ینی چی که به ما چه؟ پس همسایگی به چه دردی میخوره!؟!
سر و صداها ادامه داشت و ملا که میدونست اَره دادن و تیشه گرفتن با زنش فایدهای نداره با بیمیلی لحافو روی خودش میندازه و میره توی کوچه. مثل این که دزدی برای دزدی رفته بود خونه یکی از همسایهها ولی صاحب خونه متوجه شدش و دزد نتونسته بود چیزی برداره.