پلاک دردسرساز...

پلاک دردسرساز...

خدایا ... !
دستانم را زدم زیر چانه ام ...
مات و مبهوت نگاهت می کنم ...
طلبکار نیستم ...
فقط مشتاقم بدانم ... ته قصه چه می کنی با من ... ؟

آخرین مطالب

۲۸ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دوست معمولی

دوست دارم یه زندگی عادی داشته باشم یه زندگی روزمره قابل پیش بینی و حتی گاهی اوقات تکراری...

از وقتی با آقای الف کات کردیم دارم تلاش می‌کنم که یه همچین زندگیی داشته باشم و اونو هم فراموش کنم؛ اما نمیشه ینی نمی‌ذاره که بشه؛ همیشه همین جوریه... باز مزاحمت‌های تلفنی شروع می‌شه و کسی که پشت تلفن سکوت می‌کنه و من خودم رو به بی‌خیالی می‌زنم و می‌گم از کجا معلوم که اون باشه!!! و ته دلم یه حسی بهم می‌گه اونه، گاهی اوقاتم از تیکه‌هایی که تو اسمساش میگه شک می‌کنم...
بالاخره وقتی می‌بینه نه جواب نمی‌دم با شماره خودش اسمس می‌ده یا زنگ می‌زنه حرف می‌زنه می‌گه تغییر کرده و هزاران حرف دیگه... بازم همین این داستان تکرار شد و بعد از ماجرای آخر، دیشب بالاخره زنگ زد... ولی این بار زده زیر همه حرفایی که گفته؛ میگه من شوخی کردم من از دهنم در رفت منظورم اونی نبود که گفتم و من هم گفتم بی‌خود از دهنت دررفته برو تکلیفت رو مشخص کن و بیا...
قبلش اسمس داده بود تحویلش نگرفتم فکر کرده بود کس دیگه‌ای گوشی رو برداشته پرسید: من کیم و من هم گفته بودم "تو همون کسی هستی که گفتی شاید دفعه دیگه ای در کار نباشه" و الف جواب داده بود نه!!!
بهش گفتم نه چی؟! می‌خوای تکذیب کنی که این حرفو زدی؟
  • ۰
  • ۰

جنبه

بعضی مواقع برخوردایه بعضی آدما و جنبه‌هاشونو که می‌بینم نظرم نسبت به اون آدم 380 درجه تغییر میکنه!
از جمله امشب... حالا مفصل میام می‌گم.
  • ۰
  • ۰
یکی از رهگزان مجازیی که اتفاقی از اینجا عبور می‌کرده عنایت کرده، قضاوتم کرده و منو مرهون جملات کوبنده خودش قرار داده (به همین شدت که می‌بینید!!!)

دوست عزیزی که از اینجا به صورت اتفاقی عبور کردی، لازمه یه چند تا نکته رو اینجا روشن کنم:
اول از همه، من دروغ نمی‌نویسم اگه فکر می‌کنی دروغه وقتتو نذار همه پستا رو دونه به دونه بخونی (من اینجا ریز به ریز آمارو می‌بینم) دوما، من اینجا چیز زیادی ننوشتم، نه از خودم، نه از آقای الف و نه از گذشته‌م، لطفا قضاوت نادرست و نتیجه گیری‌های نادرست‌تر نکن! سوما، چیزی که اینجا بیان شده صرفا برای شخص خودمه و اگه دلتنگی می‌کنم دلتنگی‌هام رو تو همین فضای مجازی باقی می‌ذارم و به گوش آقای الف که هیچ، حتی به ذهنشم نمی‌رسه ینی خیالتونو راحت کنم که برای جلب توجه آقای الف نمی‌نویسم در نهایت باید به اطلاعتون برسونم که این که بخوام بیام اینجا و از حالی که برام گذشته شده بنویسم یه کم بیشتر از یه خرده سخته و انرژیه زیادی رو ازم می‌گیره و چون تپش قلب دارم از نظر جسمی چند روزی درگیر می‌شم...
قضاوت نادرست نکن رهگذر عزیز، جیززززه ハート のデコメ絵文字

آهان، یه چیزِ دیگه :) راجع به شخصیتتم اشتباه کردی دوست عزیز جهت کسب اطلاعات بیشتر به هستی هستم رجوع کن شکلک های شباهنگShabahang
پ.ن: واجب شد یه پست درباره خودم بذارم :دی (آیکون هستی خودشیفته)
  • ۰
  • ۰

قراره این پست بعدا ادیت بشه و همش راجع به خودم باشه ^_^ حالا تصوراتتون از منو نگه دارین تا این پستو بنویسم ;-)

  • ۰
  • ۰

مَرَض

یکی از مَرَضایی که دارم اینه که وقتی از یه وبی خوشم می‌یاد کل آرشیوشو همون روز تموم می‌کنم حتی اگه کلی کار دیگه داشته باشم!!!
امروزم همین طوری گذشت (داخل پرانتز باید بگم رسما جنبه تکنولوژی و تعطیلات رو به صورت همزمان ندارم :دی)

بعدا نوشت: شاید این وبلاگایی که خوندم لینکشون کردم!
  • ۰
  • ۰

فـــــال

امشب باز دلم هوس حافظ کرد و حافظ چه بی‌مقدمه و چه بی‌موخره حرفای درونمو بیان می‌کنه...

   لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است              وز پی دیدن او دادن جان کار من است

و اما تعبیرش!!!

به درگاه خداوند دست نیاز بلند کرده ای و عاجزانه طلب مراد می کنی. دنبال طبیبی برای درمان دل بیمار خود هستی. حاضری برای رسیدن به مقصود جان خود را هم فدا کنی. بالاخره فیض رحمت خداوندی شامل حالت می شود. روزگار تلخ برایت شیرین شده، نسیم بهاری هم دل سرد و بی روح تو را به گلزاری مصفا مبدل خواهد ساخت.

آمیــــــــــن
  • ۰
  • ۰

بافتنــــــی

توی همه چیز استعداد دارم و با یه کم تلاش علاقمندم می‌شم؛ الا کاموا و بافتنی
توی این یه مورد خنگــــم!!! اولش که فراموش می‌کنم چ جوری باید ببافم بعدشم یه رَج که می‌بافم حوصله‌م دیگه نمی‌کشه پرتش می‌کنم یه وری که تو دیدم نباشه... 
هیچ وقتم این یه مورد برام جذاب نبوده الا زمستونا که می‌بینم همه کاموا و باقتنی‌های خوشگلشونو ردیف می‌کنن اون موقعس که حسود می‌شم دلم می‌خواد منم ببافم 
بازم می‌خوام برم کاموا بگیرم شاید امسال یه چیزی برای آیندگانم بافتم :دی
  • ۰
  • ۰

تپلی شدم :((

تپل شدم :(( هر کی منو می‌بینه می‌گه چاق شدی! می‌گن از صورتت معلومه و خودمم از شکمم اینو می‌فهمم و سایز مانتوهام که واسم جذبِ جذب شده می‌دونم واسه اینه که از بس برنج می‌خورم هعـــــی...
علاوه بر رژیم شیرینی و شکلات که واسه جوش می‌گیرم، باید رژیم برنج هم بگیرم

پ.ن: گرسنگیم کاذبه ینی این که هر وقت عصبی می‌شم غذا می‌خورم 
  • ۰
  • ۰

ویرایش

گاهی باید خــــــــــودمان را مثل یک کتاب ورق بزنیم

مثل یک کتاب که فرصت ویرایشش به پایان نرسیده

آخر بعضی فکرهایمان نقطه (.) بگذاریم که بدانیم باید تمــــامشان کنیم.

بین بعضی حرفهایمان کاما (،) که بدانیم باید با کمی سکــــــوت ادایشان کنیم،

بَعدِ بعضی رفتــارهایمان علامت تعجب!

و آخرِ بعضی عــــادت‌هایمان علامت سوال؟

حتی بعضی عقــــایدمان را حذف کنیم اما بعضی را پُر رنگ

خودمان را هر چند شـــب یکبار ورق بزنیم تا فرصتِ ویــــرایش هست...

Edit

  • ۰
  • ۰
بالاخره امروزم تموم شد...
امروز یه روز پر از استرس بود؛ دیشب ساعت 3 تازه کارم تموم شد صبحم 7 پاشدم رفتم دوش گرفتم به زوووور!!! ارائه داشتم از صفر تا صدشو (منظورم از سرچ تا ورد و پاورپوینت و بروشورشه) تویه روز و نصفی جمع کردم ینی مجبور بودم مجبــــووور ولی دروغ چرا، امروز همش دلم بالشو پتومو می‌خواست :(( بالش و پتوی عزیزم
ارائه‌م هم از لحاظ محتوایی خوب بود ولی ایرادی که گرفت عدم تسلط کافی بود به نظر من که همگروهیم که قرار بود یه قسمتیشو ارائه بده گند زد
از ساعت 5 که رسیدم خونه دارم رو گزارش آز فردام کار می‌کنم (این الان منه  )