پلاک دردسرساز...

پلاک دردسرساز...

خدایا ... !
دستانم را زدم زیر چانه ام ...
مات و مبهوت نگاهت می کنم ...
طلبکار نیستم ...
فقط مشتاقم بدانم ... ته قصه چه می کنی با من ... ؟

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

فصل جدید

نزدیک سال نو شدیم! و تقریبا از اردیبهشت به بعد هیچ پستی ننوشتم :| نمی‌دونم هنوز کسی اینجا رو می‌خونه یا نه، ولی خب اتفاقات زیادی افتاده...

1- حیطه کاریمو عوض کردم برگشتم تو رشته خودم کار می‌کنم (هووورا من تونستم)

2- جریان خواستگاری داداش کوچولوم بهم خورد (حالا هر کی بخونه فکر می‌کنه داداشتم بچه دو، سه ساله‌س :دی نه بابا بیست و خورده‌ای سالشه :) )

3- دارم به کسی فکر می‌کنم به صورت جدی ولی خب قضیه 50- 50 به نفع داوره و شایدم بعضا منتفیه :(

4- تو این برهه جدید از زندگیم، دارم زبان می‌خونم ^_^

5- دارم خودم رو به چالش می‌کشم: چالش مطالعه، پیاده‌روی و آموزش و رشد شخصی

 

القصه اینکه دارم دهن خودم رو ا... اکبر می‌کنم :)) ولی همچنان ادامه می‌دم yes

 

پ.ن: بهتون گفتم دارم وزن کم می‌کنم عایآ؟! ^_-

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

بعدا نوشت: چقدر این ایموجی‌های بلاگ یه جوریه frownindecisionfrown

  • ۰
  • ۰

تفاوت

برادر و عروس خیلی متفاوتن از همه لحاظ؛ اعتقادی، فرهنگی، مالی، سبک زندگی و ..‌. برادر گرامم پاشو کرده تو ی کفش ک ایشونو میخوام! خانواده مخالفت کردن منم همینطور. خدا ب خیر بگذرونه ته داستانو...

در همین گیر و دار، خودمم به کسی معرفی شدم ولی تو گوشم ی جمله زنگ میزنه نکبت پا برهنه س!!! حالا همش می‌گم این همه گیر میدی ب عروس، الان گیر میدن ب خودت!!! 


باشد ک رستگار شویم... ولی نکبت پا برهنه س و من معتقدم!

  • ۰
  • ۰

خواستگاری

تو راه خونه عروس خانومیم؛ داریم برای داداشی کوچکتر از خودم داریم می‌ریم خواستگاری هم ذوق دارم هم استرسو اضطراب و ... داداشیم سکوت کرده ولی از حرکات و رفتارش استرسش مشخصه. امیدوارم همه چیز طبق دلخواهش پیش بره و بتونه توی این راهی ک شروع کرده در کنار کسی ک دوستش داره، ی شروع خوبو استارت بزنه. شمام دعا کنین 🙏
  • ۰
  • ۰

1. به نقطه‌ای تو زندگیت می‌رسی که متوجه میشی چی خوشحالت میکنه و این خوبه چون تو بزرگ شدی... آسایش و آرامش خودت رو بر هر چیز اولویت بده؛ انتخاب کن که وقتت رو چ جوری و با چه کسی بگذرونی


2. بعد دانشگاه دوست واقعی خیلی کم پیدا میشه ولی این فرصت رو به آدما اطرافت و به خودت بده تا دوست پیدا کنی!


3. هر چی به انتهای دهه دوم زندگیت میرسی بیشتر متوجه میشی که کارت، فقط یک شغل نیست! آینده توعه

  • ۰
  • ۰
یک سال گذشت گذر از 27 و رفتن به 28 !!! جمع بندی سالیانه م میشه اینا:

1. مالی: به پس اندازی که پارسال نوشته بودم تا امسال داشته باشم رسیدم! check
2. تحصیلات: نیم نگاهی هم به این گوشه ننداختم :(
3. زبان: به این بخش هم مرخصی دادم! :|
4. کلاس های مهارتی برای تغییر زمینه کاری: یه گام متوسط تو این راستا برداشتم با همه سختی‌ها و دردسرای لذت بخشی که داشت double check
5. مطالعه: مطمئنم که بیشتر نشده و سعی کردم سرانه مطالعام همون روند قبلی رو داشته باشه و شایدم کمتر شده باشه ولی بازم به نظرم قابل قبوله ^_^
6. موسیقی: با وجود عطش زیادی که دارم تا تک به تک نت ها و احساساتم رو که تو من گاهی سر به غلیان و شورش می ذارن تا خودی نشون بدن و خودشونو از ذهنم رها کنن و به شکل موسیقی برقصن و خارج بشن از ذهنم، همچنان زندانی نگهشون داشتم!
7. مسافرت: برنامه های زیادی برای ایران گردی تو سرم دارم که بازم قدرت مانور بهشون داده نشده
8. خانوادگی و عاطفی: به قول یکی، درسته مثل سگ از ازدواج می ترسم ولی دلیل نمیشه وقتی آدم مناسبمو دیدم، سرمایه‌گذاری نکنم و تلاش نکنم! تلاش کردم ولی شکست خوردم ولی خب، به خودم تو این مورد اگه بخوام امتیاز بدم برای رابطه‌ م نمره خوبی می دم ولی برای بعدترش مینیمم نمره رو میدم خلاصه این که لب مرزیم ... :\ آما همچنان دارم به سرمایه گذاری فکر میکنم :دی
9. اهداف شخصی و برنامه ریزی: سعی می کنم خیلی منظم‌تر باشم و سخت گیری بیشتری ب خرج بدم فکر کنم سر جمع بندی سال بعد متوجه پیشرفت یا پسرفتم بشم!
10. دوستان: تو این زمینه پسرفت داشتم و وقت کمتری رو با دوستام میگذرونم!


نتیجه: خودتون جمع بندی کنید و بهم نمره بدین ;)
  • ۰
  • ۰

سینگِل

تولدم نزدیکه؛ یک اردیبهشت!!! سه روز دیگه و هیچ برنامه‌ای برای خودم ندارم تا جاییم ک میدونم بقیه هم هیچ برنامه‌ای ندارن ولی برای وبلاگ قصد دارم ی پست ویژه بزنم... 

امروز رفته بودم بانک حساب باز کنم و ی سری کارای اداری این تیپی انجام بدم متصدی بانک تا تاریخ تولدمو دید بهم تبریک گفت 😊 اولین تبریک تولد 🙃 

خلاصه اینو میخواستم بگم وقتی سینگل باشی اولین تبریک تولدت میشه این مدلی 😁 از کجا ب کجا رسیدم چی میخواستم بگم چی شد مشخصه ک انشام افتضاحه یا نه؟!؟ بازم توضیح بدم عایآ 😂😅😁😉

  • ۰
  • ۰

آبشش

سرما خوردم دارم خفه می‌شم!!! اینقدر دماغم با دستمال گرفتم ک دماغم مثل آدم برفی قرمز شده اینقدر خودمو پیچوندم لای پتو انگار قنداقم کردن و دور تا دورمم پر دستماله نفس ک می‌کشم تمام مجاری تنفسیم می‌سوزه 😷🤒🤕 داشتن حالمو می‌پرسیدن اطرافیان گفتم حالم بده نمی‌تونم درست تنفس کن باید با دهن نفس بکشم ک خیلی برام سخته خوشمزه جمع برگشته می‌گه من کار ندارم با کجا نفس می‌کشی ولی بخور برات خوبه! بهش می‌گم کلا از دو قسمت میشه تنفس کردااا اون یکی می‌گه نه بابا این فکرده تو آبشش داری 🐠🐟 کلی هم خندیدیم با تصور آبزیان خدا شفامون بده دسته جمعی آمین
  • ۰
  • ۰

نژادپرست

دروغ میگن ک آلمانیا نژادپرستن؛ ایرانیا نژاد پرست ترین افراد روی کره زمینن!!! فرقیم نداره آدم دیروز باشن یا امروز، تحصیل کرده باشن یا سمت دار یا هر کوفت دیگه‌ای... پوشالین شعارا و حرفاشون!
  • ۰
  • ۰

کاش...

ی چیزایی هیچ وقت دست از سرت برنمیدارن مگه بمیری و خلاص شی! الان خستم خیلی خسته تر از همیشه... دلم میخواد داد برنم ولی حسش نیست! شدم تناقض... هم اینی که هستم رو دوست دارم هم اینکه دارم اذیت میشم! ی جورایی فکر میکنم دارم تقاص پس میدم! یادمه یه معلم دینی داشتیم که بهمون میگفت هیچ چیزی رو به زور از خدا نخواین! ولی من به زور خواستم!!! پامو کردم تو یه کفش که الا و بلا من این آدمو میخوام! تهش چی شد؟!؟ گند زد طوری که شکستم یه شکنجه دائم چند ساله و هدر دادنه احساسم و از بین بردن باورام... پامو کردم تو یه کفش که میخوام تحصیل کنم الا و بلا باید بشه... شدم عزیزدردونه کلاسم! تهش چی شد گند خورد به درسم بعدشم داستان رفتنم و انصراف و ... ! پامو کردم تو یه کفش که من از ایران نمیرم خون همه رو تو شیشه کردم!!! نرفتیم هم تهش ولی بعدشم که میگشتم دنبال کار مرتبط با تحصیل؛ نبود که نبود! کار غیرمرتبط هم که حقوقی نمیدادن که چشمگیر باشه!!! حس میکردم بیشتر خورد میشم! ولی گفتم حداقل اطرافیانمو دارم که اونم زهی خیال باطل :) عزیزترین افراد دور و برم شکستنم طوری که تا آخرین دقایق عمرم یادم نمیره حتی اگه الان جوری رفتار کنم انگار اتفاقی نیوفتاده...
کاش همون موقع که میخواستیم بریم تسلیم شده بودم! اینجوری خیلی چیزا پیش نمی یومد... کاش و ای کاش ... !!!
  • ۰
  • ۰

شهامت

داشتم با خودم فکر میکردم که باید دوباره شروع کنم حتی اگه قصد داشته باشم تنهایی این مسیر زندگیمو به پیش برم و کنجکاویمو نادیده بگیرم و برای همیشه چشامو روی اون سوال ذهنیم ببندم...

هم این که به شدت، نیاز به ثبات و آرامش داشت تو وجودم شعله می کشید تا اون طوفان ذهنی و خستگی جسمی و ناراحتی روحیمو کنار بزنه!

ولی اون کنجکاوی مسخره، با اشتباه من و یادآوری‌های مجدد حضورش، بازم نمیذاشت اون آرامش رو به طور کامل به خودم و زندگیم تزریق کنم... اما هنوز شهامت اینو نداشتم که از همه جای محدود و نامحدود زندگیم حذفش کنم می ترسیدم باهاش رو در رو بشم!

اما دست نامرئی زندگیم همه چی رو تغییر داد حالا چه یهویی یا چه با تغییرات کوچیک زیرپوستی ^_^ و بعدشم یه دوست بهم داد تا خوشحالیشو با من سهیم شه و در آخرین لحظات کشنده یادآوری‌‌کننده پردرد حضور، کسی رو سر راهم قرار داده که اولش نتونم با منطقم نادیده ش بگیرم و بعد هم کم کم بتونه توجهمو جلب کنه و بخواد حضورشو با من تقسیم کنه شادیاشو، مهربونیاشو، حسای خوبشو و ... .

حالا من اینجا وایسادم! ترسیدم به شدت... از خودم، از خودش، از همه چی... شهامتو جمع کردم، دستامو مشت کردم اول از همه باید گرد و خاک اضافی که باعث یادآوری حضورش میشن چه خوب و چه بد رو از همه جا حذف کنم!

میدونم دل تنگ میشم دلتنگ گذشته ای که شاید یه زمانی به شدت عاشقانه دوستش داشتم...